١٠٧

عکساشو فرستاده .برای تولد همکلاسیش مختلط ٨ نفره رفتن خارج شهر.طرز تحولش جالب بود برام.پارسال که اون هنوز پشت کنکوری بود وقتی بهش گفتم مختلط بیرون میریم کلی تعجب کرد و گفت کارت درست نیست و بیرون رفتن با پسرا اَخه و جیزه و اینا!و نباید با پسرا بیرون بری و توی نظرش دخترای بد!اینکارا رو میکنن حالا ما نهایت بیرون رفتنمون کافه و رستوران بود.الان من که عادیه برام دیگه الان ولی جالب بود که انقدر صمیمی دور هم هستن مخصوصا خودش تقریبا توی بغل یکی از پسرا بود!والا ما بعد دو سال هنوز خیلی خیلی فاصله هارو رعایت میکنیم!موضوع جالبتر این بود که دوستم عقد کرده ولی هنوز نگفته به کسی و حلقه نمیذاره!اصلا نمیتونم این موضوع رو درک کنم حقیقتا!

خلاصه که یجوری نباشیم که بعد یکسال عقایدمون از این رو به اون رو بشه!

۷ لایک:)

١٠٦

ولی ته تهش هرچقدرم آدم دور و برتون باشه بدونید تنهایین.هیچکدومشون اهل موندن براتون نیستن.دلتونو به سیاه لشکر خوش نکنین فقط خودتون هستین که میمونین همیشه...

۹ لایک:)

رادیولوژی

امروز جلسه آخر رادیولوژیمون بود.فکر کنم شروع این واحد توی دانشگاهای دیگه عموما بعد از علوم پایس ولی اینجا قبلشه.دقیقا مثل پوسیدگی شناسی که توی پست قبل گفتم تازه داشت وارد مباحث جذاب میشد که تموم شد.امروز سرکلاس خوب گوش کردم و استاد که عکسای تشخیصی میذاشت بیشترشونو جواب دادم و مثبت و اینام گرفتم و خلاصه خیلی خیلی ذوق کردم!واقعاتشخیص مبحث خیلی جذابی بود به نظرم😍استادمونم خودش متخصصه و بعد از علوم پایه هم باهاش کلاس داریم و خب خوشحالم که از الان دید خوبی بهم داره:)) خلاصه که بی صبرانه منتظر شروع بخشای بالینی ام😻

۵ نظر ۴ لایک:)

١٠٤

زندگی این روزام یه جور بدی کسل کننده شده.میرم دانشگاه میام خوابگاه میخوابم درس و امتحان و کارای مختلف انجام میدم.به کارای جدید چنگ میزنم جاهای جدید میرم اما انگار هیچی اون حس خاص و خوبو بهم نمیده دیگه.کلی اتفاق اطرافم پیش اومده و سعی میکنم یکم محتاط تر باشم.جدیدا از پسرا میترسم چون چیزایی رو از کسایی دیدم که هیچوقت فکرشم نمیکردم.یجورایی دیگه حس اعتمادم داره به کل از دست میره.یه سوالی ام که برام پیش اومده اینه که چرا پسرایی که میخوان یکم نزدیکتر شن بهم سعی میکنن خودشونو شوخ و باحال نشون بدن جلوم!و نمیدونم چرا فکر کردن من از این ادا در اوردناشون خوشم میاد!حالا نه که بگم من شاخم و اینا ولی انصافا حوصله این بازیارو هم ندارم!امروز امتحان حذفی معارف داشتیم و خب قابل باور نیست این موضوع!و اینکه استاد یه عالمه ازمون کار کشیده تا الان نهایتش هم نمره درستی بهمون نمیده!و چرا فکر کرده درسش انقدر اهمیت داره برای ما واقعا؟کلاسای صبح رو اکثرا نمیرم و به جاش میخوابم!یه حس مفید نبودن خاصی دارم!دلم واسه دوران کنکور و تلاشاش و در اصل انگیزه درس خوندن داشتن تنگ شده.دلم میخوام علوم پایه هم بگذره زودتر.امروز جلسه اخر پوسیدگی شناسیمون بود و تازه داشت وارد مباحث جذاب میشد که خب قراره از ترمای بعد بخونیم و الان هیچ.درسای دیگه ام عموما بیخود و به درد نخورن و خب کاش بگذره زودتر.باید یکم برنامه ریزی داشته باشم برای روزام اینجوری فایده نداره.چقدر نامرتبط حرف زدم تو این پست!

۸ لایک:)

برق گرفتگان!

با دوستام رفته بودیم کافه،هوا خوب بود گفتیم توی حیاطش بشینیم.داشتیم صحبت میکردیم که یهو کاف رو دیدم.داشت میومد طرف کافه که یهو چشم تو چشم شدیم و قشنگ انگار برق گرفتش!سرشو انداخت پایین و از کافه رد شد.یکم بعد دیدم برگشت و رفت توی کوچه ی روبروی کافه.دوباره چند لحظه بعد سرشو پایین انداخت و از کنارم رد شد و رفت داخل کافه.موقع حساب کردن رفتم داخل کافه و دیدم کنارش یه دختره و باهم صحبت میکنن.دلم سوخت حقیقتا براش!من که در هر حال نظرم تغییری نکرد در موردش اما اون بنده خدا حالا چقدر عذاب وجدان کشیده احتمالا!بیچاره چقدرم بدشانسه که من! رو دقیقا اونجا دیده!ولی خب خوبیش اینه که دیگه حساب کار در مورد من دستش اومد😏😏این قسمتش خیلی خوب بود😁😁

۶ لایک:)

١٠٢

سر یه مسئله ای ناراحت بودم.م.س برای اینکه مثلا بگه ناراحت نباش و قوی باش و اینا اعلام کرد با ع.ق دیگه کاملا کات کردن.دقیقا قبل امتحان بود.اومدم سر کلاس نشستم سرجام که امتحان بدم و دوتاشون جلوم نشسته بودن.نتونستم خودمو کنترل کنم.زدم زیر گریه و انقدر قبل امتحان گریه کردم که چشمام نمیدید.یاد تموم خاطراتی که باهم داشتیم تموم وقتایی که دوتایی بودن باهامون و ازشون کلی عکس میگرفتم و کلی شوخی میکردیم افتادم و تا چشمم بهشون میخورد گریم دوباره بدتر میشد.بچه های اکیپ فهمیدن قضیه چی بود اما به بقیه گفتم به خاطر استرس گریه میکنم.منی که تا حالا تو زندگیم واسه امتحان گریه نکردم!

شنیدن خبرشون بدترین امروز بود.سر امتحان اصلا نمیفهمیدم سوالا چین به حدی که چشمام و سرم درد میکرد.خیلی روز بدی بود.تموم خاطرات خوش بودن تو اکیپ با اونا که خب یه جورایی خودشون اکیپ رو درست کردن و عضوای اصلیش بودن از جلوم رد میشد.بدجوری دلم گرفته...

۵ لایک:)

امتحان ایمنی!

خیلی خستم.روز اول پ هم هست.کمر و دلم درد میکنه.چشمام درد میکنه.خوابم میاد.توی سالن مطالعه یه عالمه حشره ریز هست و هر چند ثانیه یکیش مرده یا زنده میوفته رو میزم و البته حس افتادنشون روی بدنم که سعی میکنم به روی خودم نیارم!همه خوابن الان!

هنوز یه جزوه سخت مونده ولی!سخت ترینشون!استادامون با بچه های پزشکی یکین اما در حد نصف مطالبو برای اونا نگفتن چون به خاطر شیوه نوین شدنشون واحدشون کم شده!حالا من موندم ایمنی بیشتر به درد ما میخوره یا اونا که ما کلی بیشتر از اونا میخونیم!

غرغراموکردم دیگه!برم بخونم که بعدش برسم یه دوش بگیرم تا با این قیافه ی داغون نرم دانشگاه!

نهایتا باید فردا صبح تو آینه به خودم بگم زشتوی کی بودم من؟

+اها راستی!الان دلم میخواد اینایی که میگن ما آرزومونه پزشکی/دندون قبول شیم و کلی ازین درسای سخت بخونیم رو بذارن جلوم،کلشونو بذارم لای پنجره و هرچی حشره اینجاست جمع کنم بریزم توی دماغشون!در این حد بی اعصابم!

++از حفظیات خسته شدم!دلم برای ریاضی و فیزیک قشنگم تنگه.کاش درسای ماهم جوری بود که یکم نیاز به خلاقیت و فکر کردن داشت نه صرفا خرخونی و حفظ کردن!دلم برای فکر کردن و تمرکز کردن واسه حل مسئله و حتی اعصاب خوردی حل نشدن سوالای سخت بدجوری تنگه.حتی میگم کاش کنکوری بودم الان!

۶ لایک:)

گنگ نوشت

+حس میکنم خیلی به یه اتفاقی نزدیکم.خودمو توی رویای اتفاق افتادنش تصور میکنم.اما میترسم.تو زندگیم هربار حس کردم شاید بشه نشده.الان بیشتر از همیشه ترس نشدنش توی وجودمه...


+یه چیزایی رو حس کردم.و حالا گیج تر از گیجم.نمیدونم چی قراره بشه...


+شبا زیاد کابوس میبینم.صبحا با حال بد بیدار میشم و به حدی خستم و چشمام به حدی درد میکنه که باید کلی بازم بخوابم تا جبران شه.دلیل این حجم از کابوس که یهویی به خوابهای هرروزم اضافه شدنو نمیفهمم...


+آرومتر از همیشه شدم.همه ام بهم میگن.نمیدونم شاید بخشی از بزرگتر شدنمه.ولی دوستش دارم.البته اگه روزی هزار نفر بهم گیر ندن که چرا اون شیطون همیشگی توی چشمات نیست.گاهی آروم بودنم خوبه...

۴ لایک:)

خواستگاری

گویا بچه های سال سه ای مون سرکلاس بودن که یکی از پسراشون جلوی یکی از دختراشون زانو میزنه و جعبه حلقشو باز میکنه و بدین ترتیب رابطشون رسمی میشه^___^ و پسره نهایتا پس از قبول کردن دختره و حلقه دست کردنش همه بچه ها رو بیرون نهار مهمون میکنه😍خیلی رمانتیک بود😍😍😍دختره خییلی مهربون و خوبه دوستش دارم ایشالا که خوشبخت بشن😍

۸ نظر ۱۰ لایک:)

٩٨

آخر هفته پیش برگشتم خونه.تصمیم نداشتم بیام اما دیگه مامانم به زور گفت باید برگردم خونه.حالا باز باید وسایلمو جمع کنم برای رفتن به شهر دانشجویی.
روزای آخر موندنم از بدترین روزاس.مامانم شدیدا حساس میشه و همش نصیحت میکنه🤦🏻‍♀️یه سری مسائلو که هر بار کلی براش صحبت میکنم و قانعش میکنم که نگران نباشه دوباره پیش می کشه و انگار نه انگار چند روز قبلش کلی باهاش صحبت کرده بودم!دیگه تصمیم گرفتم خیلی از حرفا رو اصلا بهش نزنم چون میدونم استرس بیخودی میگیره و مخصوصا مشکل اصلیم داداش بزرگمه!انقدر استرس میده بهش که مامانم شدیدا عصبی میشه.بخاطر همین واقعا خسته شدم از دستش.من تا حالا نخواستم چیزی رو ازش پنهون کنم اما خودش جنبشو نداره!و فقط دعا میکنم داداشم زودتر ازدواج کنه دست از سر زندگیم برداره!جدا خستم!
کیف و کفش میخواستم.کلی بازار رو گشتم و دیگه واقعا عصبی شده بودم از بس جنسا بیخود بود!فقط یه کفش خوشم اومده بود که خب با اینکه مارک نبود اما خیییلی گرون بود!دیگه در اوج ناامیدی یدونه پیدا کردم که خوب بود و البته گرونترین کفشی بود که تا حالا خریده بودم وبا این حال قیمتش نصف کفش قبلی بود!بابا یکم آرومتر گرون کنین همه چیزو🤦🏻‍♀️دیگه فعلا بودجه کیفم رو هم گذاشتم روی بودجه کفشم و کیف نمیخرم☹️
چقدر دلم برای دانشگاه و دوستام تنگ شده!کاش تابستون هم دانشگاه داشتیم حتی!و البته خدا رحم کنه بهمون با فشار درسا از الان به بعد!
۶ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان