79

گفته بودم از یکی از ترم بالایی ها که انگار از من خوشش اومده.خب من اصلاااا نمیتونم ازش خوشم بیاد!و اون طی این مدت هی پا میشه میاد باهام چت کنه!عمیقا دهن منو سرویس کرده.هی سعی میکنم سرد جوابشو بدم بفهمه خودش از رو نمیره اصلا!ولی در هر حال هرجورم باشه من یاد گرفتم مودبانه و با احترام جوابشو بدم.و داره سوء استفاده میکنه!

امروز پیام داده خانوم دکتر بلدی غذا درست کنی؟گفتم تا حدی گفت در حد تخم مرغ یا فراتر؟گفتم یه کم فراتر میگه چی مثلا!!!میگم برنج و خورش و ماکارونی و اینا.برگشته میگه امروز هوس ماکارونی کرده بودم فلان جا(یه رستوران معروف)سفارش دادم بهم نچسبید دنبال ماکارونی خونگی میگردم!!!منم گفتم چه بد و دیگه جوابشو ندادم.

الان که چی مثلا؟چه تصوری از من داری که پاشم برای جنابعالی غذا درست کنم بفرستم؟درک نمیکنم این حجم از وقاحت رو!!!اگه صمیمیتی هم داشتیم یه چیزی!سر یه موضوعی قرار بود با یه رزیدنت هماهنگ کنه برام شمارمو گرفت که خبر بده حالا جدا اعصابمو بهم ریخته!یه استوری بذاری میپره دوساعت میخواد حرف بزنه!والا نمیدونم چرا یه عده وقتی باهاشون محترمانه برخورد میکنی فکر میکنن داری بهشون پا میدی!واقعا که وقیحن!!!

۹ نظر ۱۰ لایک:)

78

عمیقا به این نتیجه رسیدم که ٨٠ درصد شوخیایی که اطرافیان باهامون می کنن واقعیتیه که میترسن مستقیم به خود آدم بگن.شوخیای اطرافیانتونو جدی بگیرین.


دیشب رسیدم شهر دانشجویی.دانشگاه عمیقا مسخره شده!یا استادا حضور غیاب نمی کنن و نمیریم یا میریم و کنسل میشن کلاسا این بین فقط به خاطر یه سری کلاس مسخره فقط میریم دانشگاه!کلا حس نمی کنیم داریم دانشگاه میریم!و خیلی مسخرست که ترمی مثل ترم قبل اونقدر برناممون سنگین بود که کلی اذیت شدیم و این ترم انقدر مسخرست!هفته دیگه امتحان میکروب دارم و اصلا نمیدونم میکروب راجع به چیاست!و همچنان تصمیم به خوندن ندارم!فصل دو فرندز رو دارم می بینم.جلد ٩کلیدر رو شروع کردم.و همین!کار خاص دیگه ای انجام نمیدم!دلم میخواست کلاس زبان برم ولی الان اصلا شرایطشو ندارم.شدیدا متاسفم که منی که اونقدر زبانم قبلا قوی بود الان تا این حد همه چی یادم رفته باشه حتی به سری گرامرای ساده رو!که خب قطعا ٥سال دوری از زبان خوندن دلیلش بوده.نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم!چی بخونم چیکار کنم!میخوام اقلا یه چند تا کار مفید انجام بدم این ترم که بیکارترم.

توی چند تا پست قبل گفتم از یکی از همکلاسیا که روز کودک رو بهش تبریک گفتم.حالا گیر داده چرا برام کادو نگرفتین!😐منم گفتم یادم رفت و اینا و در نهایت قرار شد واسه تولدش کادو ببرم😐😐جالبیش اینه که روز تولدمون یکیه و ٢ آذره.میخوام برم براش پستونکی چیزی بخرم😁کاش دست دوم گیر میومد الان همین پستونکام فک کنم خداتومن شده!گیری افتادیما!

۶ نظر ۶ لایک:)

یادم نیامد که را برای چه از که پنهان می کردم...

میدونی؟بزرگترین عذابی که این مدت منو سوزونده به خاطر دروغیه که گفتم.به اون، به همه،مهمتر حتی،به خودم.که انقدر دروغ گفتم که نمیشد به دروغ بودنش شکی کرد.حالا اما میسوزم توی آتیش اینکه کاش نمی گفتم این دروغو.تهش این بود که همه چی انقدر مسخره در ظاهر به خوبی تموم نمیشد.اما حالا منم و فکر دروغی که گفتم صبح تا شب توی ذهنم آزارم میده.که بیشتر روزمو تموم این مدت به این دروغ فکر کردم.

میدونی بدتر از اون چیه؟حالا دیگه نمیشه راستشو به بقیه گفت.اره دیگه با خودم روراست شدم و دیگه خودمو گول نمیزنم اما بازم باید دروغو جلوی بقیه ادامه بدم.شاید حتی تا ابد.

حالا منم و یه سری تصویر که هیچ جوره از ذهنم پاک نمیشن...

و منی که توی زندگیم هیچوقت دلم نمیخواست تا این حد موجود ضعیفی باشم...


زندگی با جماعت کوران کورم نکرد،

چشم هایم را اما به بی تفاوتی عادت داد

و یک شب که ستاره های آسمان را

تشبیه کردم به ستاره های آسمان،

گفتند نیازی به خالی کردن چشم خانه هایت نیست

و گذاشتند با چشم های خودم ببینم

که دیگر نمی بینم

کوری به قلبم سرایت کرده است

کوری به دست هایم سرایت کرده است

و روزی اگر بیایی و دستم را بگیری

تنها 

می توانم از عرض خیابان عبور کنم

"لیلا کردبچه"


باید ادامه ی شعر رو بسازم دیگه...

۹ لایک:)

76

از خوبیای خوابگاه گفتم.خیلی خوبه و کمک می کنه برای بزرگتر شدن و پخته شدن.که بتونی کنار آدمای متفاوت زندگی کنی و حس راحتی داشته باشی.

اما چقدر گاهی خونه بهتره.گاهی حاضری توی یه اتاق یه متری زندگی کنی اما تنها باشی.هیچکسی نباشه.که بتونی توی خلوت خودت باشی و کسی نباشه که وجودش آزار دهنده باشه برات و تو رو یاد چیزایی که دوست نداری بندازه.توی خونه اقلا اتاق خودتو داری و خود تنهایی یه جور موهبته!

هنوز برنگشتم شهر دانشجویی و تا آخر هفته هم برنمیگردم.بیش از نصف ماه رو اینجا خواهم بود.و چقدر توی این لحظه دلم نمیخواد برگردم.حتی دلم میخواد انتقالیمو بگیرم و بیام همینجا توی کلاسی که کسیو نمیشناسم باشم و تنها باشم.

میدونم احساساتم گذراست و زود دلم میخواد برگردم،اما توی این برهه زمانی یه جور تنهایی خاصی رو دلم میخواد.که حتی کسی حالمو نپرسه.نمیشه البته.جوجو هست دوستام هستن.اما کاش الان هیچکدوم هیچ سراغی نگیرن ازم حداقل برای چند روز...

۹ لایک:)

75.روی پیشونیم نوشته انگار

گویا توی لوح تقدیرم نوشته شده که فقط باید پسرای قدکوتاه از من خوششون بیاد😩😩حالا منم همچین قد بلند نیستما ولی خب این چه وضعشه😢ینی من باید آرزوی مورد علاقه واقع شدن توسط یه پسر ازین قدبلند بادی بیلدینگ هارو به گور ببرم آخه؟😖😖

+یکی از ترم بالاییا هم فالوم کرده.بعد این عکسای کلاسی دوران سال اول دانشگاهشو هم اونجا پست کرده.خیلیاشونو نمیشناختم چه دختر چه پسر.بعد توی عکسا که تگ هارو چک کردم  عمیقا دهنم باز موند.مورد داریم طرف کلی کشته مرده داره هرساله اونوقت توی عکسا شبیه پوست خیار گندیده میمونه.و خب ایمان بیاریم به اثرات گذشت زمان:))این مورد راجع به خودمم خیلی صدق می کنه حتی😁😁

++موردی که در بند اول گفتم هم همکلاسی همین فرد بند دومه.بنده خدا اصلا تغییری نداشته.جالب بود برام!

۴ نظر ۱۱ لایک:)

74.home sweet home

امروز صبح رسیدم خونه.چقدر دلتنگ بودم.چند روز پیش یه پست خیلی خیلی طولانی نوشتم.اما وقتی که خواستم منتشرش کنم پشیمون شدم و رفت توی پیش نویس ها.از بیرون رفتنا و خوش گذشتنا توی شهر دانشجویی نوشتم.اما ننوشتم که هرشب چقدر گریه می کردم.که چقدر بهم ریخته بودم.دلم آرامش میخواست.یه خلوت.چیزی که اونجا نمیشد داشت.من اصولا آدم آروم و ساکتی نیستم.شلوغم و شیطنت میکنم.اما هی میرفتم توی خودم این مدت و تموم اطرافیانم مرتبا گیر میدادن که چرا ساکتی و اینجور شدی.به خاطر همین تموم تلاشم این بود که خودمو آدم شادی نشون بدم.اما شبی نبود که با گریه تمومش نکرده باشم.

شاید تغییری که باعثش شده از نظر بقیه اونقدرام زیاد نباشه،اما واسه من خیلی سنگین بود.و چقدر نیاز داشتم تا از همه و مخصوصا از یه نفر دور باشم.حالا اما دیگه دلم نمیخواد برگردم شهر دانشجویی.میگم کاش میشد که بمونم همینجا و حداقل بتونم گاهی برای خودم خلوت کنم و آرامش پیدا کنم.و از همین امروز شمردن روزای مونده تا برگشت شروع شده...

۱۱ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان