١٠٤

زندگی این روزام یه جور بدی کسل کننده شده.میرم دانشگاه میام خوابگاه میخوابم درس و امتحان و کارای مختلف انجام میدم.به کارای جدید چنگ میزنم جاهای جدید میرم اما انگار هیچی اون حس خاص و خوبو بهم نمیده دیگه.کلی اتفاق اطرافم پیش اومده و سعی میکنم یکم محتاط تر باشم.جدیدا از پسرا میترسم چون چیزایی رو از کسایی دیدم که هیچوقت فکرشم نمیکردم.یجورایی دیگه حس اعتمادم داره به کل از دست میره.یه سوالی ام که برام پیش اومده اینه که چرا پسرایی که میخوان یکم نزدیکتر شن بهم سعی میکنن خودشونو شوخ و باحال نشون بدن جلوم!و نمیدونم چرا فکر کردن من از این ادا در اوردناشون خوشم میاد!حالا نه که بگم من شاخم و اینا ولی انصافا حوصله این بازیارو هم ندارم!امروز امتحان حذفی معارف داشتیم و خب قابل باور نیست این موضوع!و اینکه استاد یه عالمه ازمون کار کشیده تا الان نهایتش هم نمره درستی بهمون نمیده!و چرا فکر کرده درسش انقدر اهمیت داره برای ما واقعا؟کلاسای صبح رو اکثرا نمیرم و به جاش میخوابم!یه حس مفید نبودن خاصی دارم!دلم واسه دوران کنکور و تلاشاش و در اصل انگیزه درس خوندن داشتن تنگ شده.دلم میخوام علوم پایه هم بگذره زودتر.امروز جلسه اخر پوسیدگی شناسیمون بود و تازه داشت وارد مباحث جذاب میشد که خب قراره از ترمای بعد بخونیم و الان هیچ.درسای دیگه ام عموما بیخود و به درد نخورن و خب کاش بگذره زودتر.باید یکم برنامه ریزی داشته باشم برای روزام اینجوری فایده نداره.چقدر نامرتبط حرف زدم تو این پست!

۸ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان