خمودگی

بعد از کلی وقت حس کردم نیاز دارم اینجا بنویسم.

خیلی اتفاقات افتاد و گذشت و گذشت.نمیدونم میشه گفت خوب یا بد، ولی اقلا این مدت فاجعه بود.

وی با خانواده اومد خواستگاری.خانواده ها صحبت کردن و فهمیدن که عقاید و تفکرشون زمین تا آسمون متفاوته. خانواده ی من سنتی و مذهبی و خانواده ی اون آتئیست و روشن فکر! و از اون موقع بود که فشارها شروع شد! جفت خانواده ها اعلام کردن که ما به درد هم نمیخوریم و این رابطه باید تموم شه. هردو خانواده انتظارات غیر منطقی دارن. هردو طرف لج کردن و کوتاه نمیان. من و وی هم این وسط داریم فقط به این سمت و اون سمت کشیده میشیم.

اوضاع دانشگاه؟اونم خوب نیست!با وارد بالین و کارهای عملی شدن فشار روانی فوق العاده سنگینی بهم وارد شده.شبا از استرس اندو کابوس میبینم.روزا از استرس تموم نشدن کارها و انجام اشتباه و تموم نکردن تعداد بیمارای لازم و در ادامه‌ش افتادن واحدهای عملی و عقب افتادن حالم بده. خیلی وقته که نتونستم شبا خوب بخوابم. هماهنگی بین بیمارای مختلف و سر و کله زدن با بعضی بیمارای نفهم و بی برنامه و فشار جسمی وروحی فاجعه بار.شروع امتحانات و فشار روانی اونا و دانشکده ای که معروفه به اینکه تمام تلاشش انداختن دانشجوهاس!

جدای از اون، شرایط مالی که خانوادم لج کردن و دارن با اهرم فشار مالی اذیتم میکنن و منی که خودمو سرزنش میکنم که چرا تلاشمو برای مستقل شدن نکردم تا حالا! 

هیچ وقت توی زندگیم این حجم از فشار رو همزمان تحمل نکرده بودم. از لحاظ روحی تقریبا چیزی ازم نمونده. فقط دارم میرم جلو تا از اینی که هست بدتر نشه شرایطم. نمیدونم واقعا قراره چی بشه. حقیقتش تا الان کم به خودکشی فکر نکردم. امید به زندگیم صفر شده.هیچ انگیزه ای برام نمونده .کاش بگذره این روزگار...

 

۱۱ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان