life is a maze

مادربزرگم هنوز بیمارستانه.عمل قلب داشته و باز هم خواهد داشت.مامانم کلا پیش مادربزرگمه و چند روزه ندیدمش فقط یه روز که باید میرفت سرکار من به جاش رفتم بیمارستان.کل کارای خونه با منه.غذا و شستن و جمع کردن و واقعا الان درک میکنم چقدر مادر بودن سخته.

این مدت انقدر داستان پیش اومده که ذهنم هی بیشتر و بیشتر به هم میریزه.از یه طرف یه کار رو شروع کردم و باید براش وقت بذارم اما انقدر ذهنم به هم ریختس که تمرکزی نمونده برام.درس رو هم چند روزیه نه تمرکزی براش دارم و زمان چندانی که بهش برسم.

فقط میگم کاش اون آسایش و بی فکری ۲۰روز پیشمو داشتم.چقدر اتفاق افتادن چندتا تغییر باهم سخته و هندل کردنشون با هم سخت تر.امیدوارم یه مقدار از این بلاتکلیفی بتونم در بیام اقلا.

۸ لایک:)

مادربزرگ

یه مدته که حال مامانبزرگ خوب نیست.وضعیت کرونای شهر دانشجوییم که مامانبزرگمم اونجا زندگی میکنه افتضاحه.دیگه به زور راضیش کردیم بیاد شهر ما.نفش تنگی‌های خیلی وحشتناک داشت.ترسیدیم که نکنه کرونا باشه.زود بردیمش ازش سی‌تی اسکن بگیرن.خداروشکر کرونا نبود اما اینجور که گفتن ریه هاش شدیدا آب اورده و قلبش بزرگ شده.احتمالا نیاز به عمل داشته باشه.از امروز هم بستری میشه و مامانمم کلا باید پیشش باشه.

الان اومدم مدرسه مامانم به جاش برای مراقبت امتحان.نگرانم شدیدا.از امروز دیگه همه کارای خونه با منه و چقدر این کار سخته.فقط کاش حالش خوب بشه برای من کافیه.

به انرژی مثبتتون نیاز مندم.دعاش کنین مادربزرگ مهربونمو❤️

۱۱ لایک:)

سندروم مغز بیقرار

یه اخلاقی که دارم اینه که اگه حس کنم پسری داره از یه حدی نزدیکتر میشه زود چنان قهوه ایش میکنم تا حساب کار دستش بیاد و بره.اما اون خیلی وقته اروم اروم اومده جلو.خودمم ازش خوشم میومد که اجازه دادم نزدیکتر شه.امروز بالاخره پیشنهاد داد.در جا قهوه ایش کردم.

حالا؟من موندم و فکری که میگه چرا توان پذیرش این اتفاق رو نداری؟که یعنی تا اخر قراره اینجوری پیش بری؟

با عذاب وجدان نشستم یه گوشه که چرا حتی کسی که ازش خوشم میومد رو رد کردم.

به چی رسیدی حالا؟

پ.ن:لعنت بهش اسمشو خیلی دوست داشتم😭

۱۲ لایک:)

بازگشت غرورآفرین

من آدم شلوغی ام.یه دختر شیطون و پر سر و صدا که زیاد جیغ جیغ میکنه.که همیشه در حال حرف زدنه و اصولا توی جمعای دوستانه بیشتر از همه حرف میزنه.به خاطر همین اینجا هم‌ می نویسم.

اما باگ من اینه که وقتی ذهنم درگیر باشه خیلی آروم میشم یهو.انقدری که دوستامم ناراحت میشن از این که یهو سرد شدم و حرف نمیزنم دیگه.این مدتم همین بود.هر روز دوستام میومدن و از بی معرفتیم گله میکردن و منم حرفی برای اثبات نداشتم.گاهی یهو میرفتم یه استوری خنده دار توی اینستاگرام میذاشتم تا شاید اطرافیانم فکر نکنن افسرده شدم!
این دوران قرنطینه برام لذت بخش ترین اتفاق ممکن بود.بعد از سالهای زیاد دغدغه و درگیری به یه همچین نقطه ای خیلی نیاز داشتم.یجورایی انگار خودمو بین روزمره ها جا گذاشته بودم و باید الان میگشتم تا خودمو شاید لابه‌لای ورقه های خاطراتم پیدا میکردم.

توی چندماهی که شروعش از ترم ۵ بود خیلی اتفاقات برام افتاد.اتفاقاتی که اینجا چیزی ازش نگفتم و اونقدر باورش برام سخت بود که نمیتونستم به جز چند نفر خاص به کس دیگه ای ازشون بگم.اما خب الان که نگاه میکنم میبینم چقدر از اتفاق افتادنشون خوشحالم.چیزایی که اون روزا شبانه روز چشمامو خیس میکرد الان انگار یه کمک بوده برای بزرگتر شدنم.

هیچوقت توی زندگیم به اندازه الان آرامش نداشتم.خیلی چیزا رو دیدم و فهمیدم.با خیلی از واقعیتا روبرو شدم.

الان؟تنها برنامم اینه که درسمو بهتر از همیشه بخونم و در کنارش زبان رو حرفه ای تر از همیشه ادامه بدم‌ و احتمالا بعد کرونا برم کلاس زبان.تموم تلاشمو برای مهاجرت از همین الان انجام بدم تا دیگه شرمنده خودم نباشم.و بیشتر از همه اینکه سعی کنم دیگه آدم احساساتی ای نباشم.بد ضربه خوردم.دیگه برای همیشه بسمه.

۱۲ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان