خلوت کوچولو

پنج شنبه ی هفته پیش خانوادم برگشتن شهرمون و من موندم خونه مادربزرگم.دانشگاه از هفته دیگه شروع میشه.دلم میخواست چند روز رو تنها توی خوابگاه باشم اما فعلا خوابگاها بستس و نمیشه برم.هرچند خونه ی مادربزرگم بیشتر روز رو توی اتاقم و بیرون نمیام زیاد و همین تنهایی خوبه باز.٤ روزه از خونه بیرون نرفتم و آفتابو ندیدم:))
عروسی دخترداییم خیلی خوب بود.خیلی خوش گذشت و بعد مدت ها تنها عروسی ای بود که کلی رقصیدم و پریدم شادی کردم و حس حوصله سررفتگی و تنهایی نداشتم توش.دو روز بعدش رفتیم خونه داییم و چقدر حس بدی بود که دخترداییم نبود.دختر داییم تنها همسنم تو فامیله و با اینکه خیلی خیلی متفاوتیم از همه نظر اما کنار هم که بودیم انقدر حرف میزدیم که زمان از دستمون در میرفت و حالا نبودش خیلی توی ذوق میزد.واسه همینه که اصلا دوست ندارم آدمای نزدیکم ازدواج کنن.بدترین چیز دور شدنشونه.
تصمیم داشتم درس بخونم اما هیچی نخوندم.صبح تا شب یا فیلم می بینم یا رمان میخونم یا توی اینستا میچرخم و یا نهایتا با دوستام حرف میزنم.زمان یجور عجیبی زود میگذره.شارژ گوشیمم عجیب زود خالی میشه البته🤦🏻‍♀️روزی سه بار شارژش میکنم🤦🏻‍♀️
هم کلاسیام مرتب در حال رو کردن هنراشونن!و خب من ناراحت میشم برای خودم.خیلیاشون یا نقاشیشون خیلی خوبه یا خطاطی میکنن یا خوب ساز میزنن.همیشه دلم می خواسته یه هنر داشته باشم که توش خیلی خوب باشم اما حالا؟نمیخوام تقصیر کسی بندازم اما به نظرم یکم ریشه توی بچگیم داره.توی خونه ی ما هیچوقت هنر چندان ارزشمند نبوده!هیچوقت تشویق نشدم بابت نقاشی خوب یا خط خوب یا کلا هرچی.همیشه تشویقم کردن سمت درس.همیشه گفتن هنر بی اهمیته.یادمه تابستون قبل از سالی که جدول ضرب رو یادمون بدم جدای از اینکه حفظش بودم،خانواده مسابقه میذاشتن بین من و داداش دوقلوم و یه صفحه پر از ضرب می نوشتن و ما باید توی سریعتر تموم کردنشون رقابت میکردیم اما هیچوقت منو سراغ هنر نفرستادن.منو هی فرستادن کلاس زبان اما منو هیچ کلاس هنری ای نفرستادن و معتقد بودن اگه کلاس میخوای بری باید کلاسی بری که به دردت بخوره!منم شاید اونقدرا استعداد هنری نداشتم.همیشه عاشق ریاضی بودم و دوست داشتم توش غرق شم اما حالا کلی دورم از علاقم حتی.حس یه آدم خونه به دوش رو دارم.رشته ای رو میخونم که خیلیا آرزوشو دارن خطم تا حدی خوبه مرتب کتاب میخونم مرتب فیلم می بینم توی بازی ها کامپیوتری یکم استعداد دارم!آشپزی میکنم کیک میپزم اما توی هیچی خودم رو خوب!ندونستم.و این خیلی برام حس بدیه.شایدم دلیلش کمالگرا بودنمه که هیچوقت خیلی ارزش قائل نبودم برای کارام اما به هر حال خستم از این وضعیت و گیجم برای تغییر...
۴ نظر ۷ لایک:)

گویا میگن در جهت تخلیه روانی و آرامش غر بزنین:))

از آدمایی که با دیدنت تنها کاری که می کنن گشتن دنبال یه ایراده تا بکوبن تو صورتت بدم میاد.حتی اگه اون آدم خالم باشه و دوسش داشته باشم!یه چیزایی رو ایراد می گیره که خب خودتم میدونی!ولی کاملا به روت میاره اونو!و همچنین از غرورش بدم میاد!اینکه فکر میکنه چون وضع مالیشون خیلی خفنه یعنی کاملتریه!حالا واقعا هنر و کار خاصیم بلد نیستا!ولی به حدی از خودش تعریف میکنه و بقیه رو از بالا به پایین نگاه میکنه که حرص آدمو درمیاره! نمیدونم چجوری بعضیا به خودشون اجازه میدن انقدر بدبین و ایرادگیر باشن!و نسبت به خودش خوشبین!!!نمونه بارزش پسر بزرگشه که معتقده پسرش هوشش خیییلی بالاست و ماها معمولی ایم.و پسرش درسخون نبوده وگرنه تک رقمی می اورده!حالا لازم به ذکره که پسرخاله محترم تموم زندگیش توی بهترین مدارس شهرشون(از شهرای منظقه ١) به زور پول درس خونده و ننداختنش بیرون و برای کنکور هم با اساتیدی که امثال من نهایتش سر کلاس ١٥٠ نفریش میرفتیم مرتبا و هفته ای چند بار کلاس خصوصی میگرفت.و نهایتا رتبشم پنج رقمی شد و یه رشته الکی قبول شد.کلا فقط بذاریش از خوبی خودش و بچه هاش میگه اما عمرا از خوبی کس دیگه ای نمیگه فقط بلده ایراد بگیره!جالب اینه که هر بار قراره ببینمش استرس می گیرم باز قراره از چی ایراد بگیره!
بیایم بی تربیت باشیم:))واکنشم بعد از حرفاش بالا اوردن یکی از انگشتامه و بیان به یه ورم😁خیلیم راضیم و واقعا حس آرامش میده بهم:))
+لازم به ذکره که وقتی رتبه ی کنکورم اومد و بهش گفتم به حدی زد توی ذوقم که حالم از خودم بهم خورد!و همچنان لازم به ذکره که رتبم سه رقمی منطقه ١ شده بود!!!
۸ لایک:)

چی شد عید انقدر زود تموم شد؟

عید زیادی زود داره میگذره!واقعا هیچ کار خاصی نکردم!کلی برنامه داشتم و طبق معمول به نود درصدشون نرسیدم🤫روزای اول اومدنم خیلی بحث داشتم با مامانم اما این چند روز یکم آرامش برقرار بود.عید دیدنی هم فقط یه بار رفتیم خونه عمم و یه بار اونا اومدن خونمون همین!فردا هم عازمیم شهر دانشجویی چون پس فردا عروسی دختر داییمه و اونجاست.دیگه برنمیگردم همونجا میمونم.دلم یه تنهایی چند روزه میخواد اما متاسفانه خوابگاها ١٦ ام باز میشن☹️

پارسال رو هم دوست داشتم هم نداشتم.خب یه عالمه صمیمیتم با دوستایی بیشتر شد که واقعا بودن باهاشون خوش میگذره و لذت بخشه.نمیگم قطعا تا ابد کنار همیم یا هیچکس مشکلی نداره و اصلا تا الانم بحثی نداشتیم اما مهم اینه که در حال حاضر از وجودشون خوشحالم.یه چیزایی به سمتی رفت که فکرشم نمیکردم و واقعا باعث بهم ریختگیم شد اما دیگه عادت کردم.در کل تا حدی میشه گفت سال آروم و یکنواختی بود.نظم کتاب خوندن و فیلم دیدنم بیشتر شد که خوشحالم بابتش🙂از لحاظ درسی ولی زیاد راضی نبودم چون بیش از اندازه نخوندم!و همین که تا حالا درسیو نیوفتادم جای شکرش باقیه!

امسال هم واقعا چیز خاصی به نظرم نمیرسه که بخواد با پارسال تمایز داشته باشه هرچند گاهی اتفاقایی می افته که آدم حتی فکرشم نمیکنه.امیدوارم امسال کلی از اینجور اتفاقای خوب طور در پیش داشته باشم:))امسال تصمیم دارم بیخیالتر از قبل باشم نسبت به مسائل.یکی از شعفام اینه که سر چیزای ساده کلی حرص میخورم و اعصاب خودمو خورد میکنم.سعی میکنم امسال یکم آرومتر و بیخیالتر باشم.

و اینکه میخوام امسال مهربونتر باشم نسبت به همه!اهل تعریف کردن از خودم نیستم و خب دلیلی هم نداره که اینجا از خودم تعریف کنم!ولی خب کسایی که منو از نزدیک میشناسن میگم من خیلی مهربونم!ولی حس میکنم هنوز کافی نیست.معتقدم هرچقدر با آدما مهربونتر باشی یه روزی نتیجش بهت برمیگرده.میخوام امسال این خصلتومو بیشتر کنم تا آرامش خودمم بیشتر بشه.

یکمم درسخون تر بشم😁تابستون علوم پایه دارم خیر سرم🤦🏻‍♀️بیشتر کتاب بخونم و بیشتر فیلم ببینم و ورزشمو زیاد کنم و در عوض از وابستگیم به نت کم کنم.ایشالا که بشه!

+تولد م.ز دوست صمیمیم و دوست دختر جوجو ١٣ امه.جوجو براش آبرنگ و گواش و پاستل گچی هرکدوم ٢٤ رنگ و کلی قلم و مدادایی که نمیدونم چیه و هم چنین هدست بلوتوثی خریده.بعد کافه رزرو کرده و کیک سفارش داده و قراره بره شهرشون.حقیقتا اعلام میدارم از شدت حسادت دارم شکافته میشم😭منم میخوام خببب😭😭😭😭

۱۳ لایک:)

کی میشه برگردم؟؟؟

ولی جوری نباشین که اعضای خانوادتون از کنارتون بودن حس ناراحتی داشته باشن!اینجوری نباشه که من بعد این همه وقت اومدم خونه از همون روز اول بگم کاش زودتر بگذره این چند روز که اینجام!که از همون روز اول باز بخوام هزار جور تیکه و طعنه تحمل کنم و همش به جر و بحث و دعوا ختم بشه.کاش یکم خانوادم درک میکردن فقط!و خب خدارو عمیقا شکر میکنم که اینجا یا شهرای نزدیک قبول نشدم که بیشتر از این بخوام مجبور به تحمل کردنشون باشم!

چقدرم برام مهم نیست عیده!عین بقیه روزاس!فقط باید بازم مدتی ریخت فک و فامیل دوست نداشتنی بابام رو زیارت کنم🤦🏻‍♀️خدایا میشه زودتر برسیم به اواخر عید که میریم شهر دانشجویی؟

+زندگی خوابگاهی اصلا راحت نیست!اونم برای منی که نهایتا هفته ای دو سه وعده غذا رزرو میکنم و بقیشو خودم باید درست کنم چون از غذای سلف متنفرم!و دست تنهام و اصولا کسی کمکم نمیکنه در این مورد!م.ز هم اتاقیمم که همش با جوجو بیرونه و هیچ کاری نمیکنه دیگه!روابط همه واقعا داره کم و سرد میشه!و خیلی مشکلات که نگفتم.و با این وضعیت من الان واقعا دلم خوابگاه رو میخواد!چون اقلا اونجا روانم ارومه!به جز وقتایی که خانواده با حرفاشون بازم آزارم میدن!

۱۲ لایک:)

سمینارانه

خیلی وقته ننوشتم.چقدر بیان سوت و کور شده.هربار بیشتر از اینکه میام و می بینم تک و توک ستاره روشنه دلم می گیره.دلم برای حس و حال وبلاگ قدیمترا تنگ شده.بیخیال

گفتم بیام بنویسم از این مدت.اتفاق چندان خاصی نیوفتاده.هفته پیش سه روز سمینار دندونپزشکی برگزار شد که من و چند تا از بچه های اکیپ و سال بالاییا به عنوان کادراجرایی توش شرکت کرده بودیم.برای یه دست شدن به دخترا شال قرمز و به پسرا کراوات قرمز دادن.انصافا پسرا با کت و کراوات خیلی خوشتیپ تر شده بودن🤩من از مسئولای ثبت نام بودم و همه دکترا باید اول میومدن پیش ما برای گرفتن کارت و حضوری و اینا.ظهر که شد حس کردم حرف زدن عادی یادم رفته از بس لفظ قلم صحبت کرده بودم:))آقا تا حالا انقدر آدم باکلاس یه جا ندیده بودم🤦🏻‍♀️😂سمینار هم توی هتل برگزار میشد و اطراف هتل انگار شوآف ماشین خارجی خفن بود🤦🏻‍♀️😭کلا تجربه ی خیلی جالبی بود.با کلی از اساتید آشنا شدیم با کلی از سال بالاییا آشناتر و صمیمی تر شدیم و واقعا بهم خوش گذشت جوری که از تموم شدنش خیلی ناراحت شدم.فکر میکردم یه سری از اساتید و کادر سمینار که همه دندونپزشکای خفنی ان و سن نسبتا بالایی دارن زیاد گرم نباشن مخصوصا با ما که جوونتریم اما کاملا اشتباه فکر میکردم.همشون به شدددددت خوش اخلاق و خوب و گرم و مهربون بودن.جوری بود که مثلا ما میخواستیم خودمون با بچه های عکس بگیریم اونا داد میزدن نامردا وایسین ما هم بیایم و تصور کنین این دکترا با کت و شلوار و کراوات و کلی ابهت!بدوبدو میومدن پیشمون که عکس بگیرن باهامون!یا مثلا یکی از اساتید آیندمون که جراح فک و صورته و خیییلی خفنه!ما که داشتیم عکس میگرفتیم خودش اومد گفت منم میخوام باشم و وقتی پسرا گفتن بیاین پسرونه عکس بگیریم گفت نه من بدون خانوماعکس نمیگیرم🤩جنتلمن بودن از این بشر میبارید اصلا😍😍م.ب یکی از پسرای اکیپه و عاشق این دکترس.میگه منم میخوام برم جراحی فک و صورت.اکثر کسایی که توی جراحی دیدم قد بلند و خوش هیکلن م. هم اینجوره کلی تشویقش کردیم که بره حتما.واقعا هم بهش میاد و اینکه م.ب خودش خیییلی باهوشه و مطمئنم در آینده میتونم بگم یه جراح فک و صورت خفن رفیقمه🤩🤩

یکی از سال چهاریامون یه پسریه که کلا خانوادش خفنن و همه میشناسنش و مثلا داداشش توی همین سمینار یکی از دکتر خفنا بود هم اومده بود.دوست دخترش یه دختریه که همه توی دانشگاه میشناسنش تحت عنوان پلنگ دانشگاه😂ازیناس که خودشو شبیه باربیا کرده ولی انصافا خوبه!دوتاشونم تیپ سرتا پا مشکی داشتن خیییلی باکلاس شده بودن😋بعد این پسره خیلی راحت با دوست دخترش راه میرفت و اونجام خیلیا میشناختنش  و کاملا ریلکس دوست دخترشو معرفی میکرد!جالب بود برام!کراش سابقمم😂 دوست صمیمی همین پسرس اونم اومده بود و لنتی خیلی با کت و شلوار و کراوات شیک شده بود😭😭ولی خداروشکر تنها بود😂 

دیگه خلاصه واقعا اتفاق خوبی بود.اها یه پسره ام بود که من روز اخر دیدمش مسئول عکاسی بود اما چون کراوات قرمز نداشت فکر کردم با ما نیست اخه کادر اجرایی همه قرمز پوشیده بودن حتی دکترا و اون خفنا هم یه پیکسل طلایی داشتن مشخص بودن اما این هیچی نداشت.یه جا حواسش به دوربینش بود منم کلا سر به هوا یهو محکم خورد بهم.خییییلی عذرخواهی کرد در حدی که خواستم بگم بابا به خدا فهمیدم یهو بود بیا برو اشکال نداره ولی در کل خیلی متشخصانه برخورد کرد.تازه فهمیدم از بچه های دانشکده بوده و پارسال فارغ التحصیل شده.حس میکنم روش کراش پیدا کردم😂😂😂خداروشکر من پسر نیستم وگرنه ازونا میشدم که تعدد زوجین داشتم:))

+فک کنم کاف یه مدته بیخیالم شده دیگه هیچی نمیگه.(کاف همون سال بالاییس که گفتم خیلی پرروعه و همش میخواد باهام حرف بزنه).تا یه مدت پیشم باز همش به بهونه های الکی میومد حرف بزنه از بس محلش ندادم بیخیال شده انگار خداروشکر:))حالا این بیخیال شده یکی از پسرای پزشکی که دوست صمیمی دوست پسر هم اتاقیمه(چقد پیچیده شد😂)گیر داده منو راضی کنن باهاش رل بزنم.شانسم ندارما همش رابطه های من یه طرفس🤦🏻‍♀️😂نشد یه بار یکی از همین کراشام بهم پیشنهاد بده😭چه بدبختیه ها🤦🏻‍♀️

۵ نظر ۹ لایک:)

عنوانش رو میشه گفت خودمو خالی کنم برم پی زندگی

از آدمایی که انقدر مغرورن که هیچوقت حاضر به عذرخواهی کردن نیستن متنفرم.

ازینایی که در ظاهر مظلومن و همه فکر میکنن هیچوقت کسیو ناراحت نمیکنن اما همه گندی میزنن و نهایتا تو هم صرفا به خاطر شلوغ بودن و مظلوم به نظر نرسیدن!در هر شرایطی آدم بده به نظر میرسی متنفرم!

از اینایی که یه مشت دروغ سرهم میکنن تا اتفاق افتاده رو به نفع خودشون بکنن متنفرم.

از اینایی که کارای بقیه رو هی عیب می گیرن اما خودشون هر کاری دلشون میخواد میکنن متنفرم.

از آدمای خودخواه خودبین متنفرمممممممممم!!!!!

از آدمایی که دیگرانو بد نشون میدن تا خودشون محبوب تر بشن متنفررررمممممم!

از آدمایی که هیچی نیستن و فقط به خاطر بعضی چسب بودناشون به نتایجی رسیدن و فک میکنن شاخن و دیگرانو بدون اطلاع از خیلی چیزا قضاوت و حتی مسخره میکنن مُ تِ نَ فِ ررررررررررررررممممممم!

۱۰ لایک:)

ولنتاین نوشت

یه رسمی هم در مورد من هست که هر سال روز ولنتاین میگم ایشالا امسال آخرین ولنتاین تک نفرت باشه و باز ولنتاین بعدی همین جمله رو تکرار میکنم و خب با شناختی که از خودم دارم احتمالا سالهای زیاد دیگه ای باید اینو به خودم بگم:))

حالا دوستان جان هی  کادوهای ولنتاینشونو به رخ میکشن ومنم با بغض تو دلم میگم ایشالا خرسه زنده شه تو و دوس پسرتو با هم بخوره😢ولی خب مشخصه که اصلا توی اینجور روزهای خاص حسودی نمیکنم🤥

مسئله دیگه هم اعلامیات سینگلاست که روزی شونصدتا استوری در جهت اعلام اینکه من سینگلم و کسیو ندارم برام کادوی ولنتاین بخره میذارن تا عمیقا تو چش ملت بکنن که سینگلن.حالا باز خوبن اینا مورد داریم فقط با حاجی پشم فروش دم دانشگا رل نزده وچنتا چنتا اداره میکنه و نهایتا اونم اعلام میکنه من سینگلم و کادو نگرفتم:/البته تجربه ثابت کرده این اعلانات در برخی از دوستان که به تازگی کات کردن خیلی بیشتر موجوده و فرد منتظره سوژش اینو ببینه و بفهمه این سینگله و بپره دوباره رل بزنه://مورد بعدی یکی از همکلاسیامونه که خب ما زیاد ازش خوشمون نمیاد یعنی کلا سوژه ی خنده ی دخترای کلاسه!ولی این دوستمون هر روز به هشتگ قلب و حرف جدیدی توی استوریاش دیده میشه و فرد مورد نظر اونو قشنگ میتیغه و میره.اونم اصلا ککش نمیگزه که مثلا طرفش طی نهایتا یکی دوبار بیرون رفتن چند میلیون ازش تیغیده و رفته:))خیلی خوشحال طور میگه یه تجربه بود برام و باز همین احمق بودنو تکرار میکنه!خواستم بگم گویا به مناسبت ولنتاین این دوستمون یه پک بزرگ از لوازم آرایشی مارک سفارش داده بوده برای دوست دخترش ولی قبلتر از ولنتاین کات میکنه دختره(خاک بر سرت خواهرم:/ )خلاصه قصدم این بود بهش نزدیک بشم این مدت جهت دلداری این عزیز و اینکه این ولنتاین بی کادو نمونم که خب دلم رضا نداد:/اعلام میکنم خاک تو سرت دل جان😑😑

قرار بود کم بنویسما!تو راه برگشت به شهر دانشجوییم.فقط موندم چجوری وسایلمو سه طبقه بکشونم بالا😭

۶ نظر ۱۰ لایک:)

غرغرنامه

امشب خالم و دخترخاله هام که ازدواج کردن مهمونمون بودن و سه تا بچه داشتن.به معنای واقعی کلام دیوونه شدم از دستشون!یعنی با اینکه من معمولا خیلی با بچه ها خوب ارتباط میگیرم و باهاشون جور میشم اما امروز فقط دعا میکردم برن دیگه!و مشکل اصلی از تربیتشونه!فوق العاده شیطون و شلوغ و کثیففف!مثلا یه خوراکی رو یه مقدار کم ازش میخوردن بعد بقیشو میریختن روی مبل و فرش و ماماناشونم عین خیالشون نبود!کلا بچه ها عشق عجیبی به اتاق من دارن و سریع میپرن توی اتاق من😩هی میگن اینو بده اونو بده بعضی چیزارو هم میگن بده برای خودمون من مقاومت میکنم ولی مامانم میره میده بهشون😑😑😑بدترین قسمتش همینه واقعا😭والا من هنوزم حتی خونه مادربزرگم برم به جز آب خوردن برای هرکار دیگه ای اجازه میگیرم اونوقت اینا:/

از بدترین های این مدت هم روزی بود که از تازه رسیده بودم خونه و یهو چشمم به کتابخونم افتاد و دیدم کلی از رمانام نیستن!و مامان جان اعلام کردن زن پسر داییش!اومده کتابامو دیده یه تعدادو برداشته ببره بخونه:/برگشتشم با خداست😭😭😭جدا خیلی غصم شد یهو مخصوصا چون رمانای خوبمو هم برده بود😢

+این مدت همش بازار میرم که لباس برای عروسی دختر داییم پیدا کنم.همه لباسا یه مدلن اصن!خیییلی کم تنوع!همه فروشگاها یه جور!و گروون!والا زورم میاد واسه چند ساعت خداتومن پول بدم و نهایتا فقط یه بار دیگه بپوشم لباسو!چرا ما پسر نیستیم خب؟☹️☹️

++امروز قلی رفت شهر دانشجوییش.تنها شدم باز.دلم برای تموم شیطونیا و حتی بداخلاقیاش تنگ شده.چقدر این چند روز زود گذشت.هنوز از دیدنش سیرنشده بودم😔

+++امروز دقت کردم که من سمت راست گونم و قلی سمت چپ گونش چال داریم.این حجم از تقارن زیبا نیست؟ :))

۳ نظر ۹ لایک:)

٨٩

میخوام بگم مثلا بی تفاوتم و برام اهمیتی نداره.می بینم یه چیزایی و لبخند میزنم فقط.اما میرسم به نقطه امنم و باز بغض و گریه...از اون متنفر میشم.حسود میشم.بدبین میشم و همه چیو می ریزم داخل خودم.اره من ادمیم که گاهی براش بد میخوام!و از خودمم متنفر میشم حتی که چطور به خودم اجازه میدم که براش بد بخوام؟یه جور درگیری پیدا میکنم داخل خودم.یه جور جنگ دوتا شخصیت خوب و بد داخل خودم.فقط منتظر افتادن یه اتفاقم.میگم که شاید باعث شه اون اتفاق ارومم کنه.اما کی قراره اون اتفاق پیش بیاد؟شاید دیگه هیچوقت...

+یکی از پسرای اکیپمون شعر میگه و این بیت از شعر جدیدشه.عجیب به دلم نشست

پشت پایت کاسه ای از آب چشمم ریختم

برنمی گردی کنارم!من خُرافی نیستم!

۹ لایک:)

خواستگاری!

صبح رفته بودم بیرون.موقع برگشتن یه گوشه منتظر مامانم ایستاده بودم که از سرکار بیاد دنبالم.دیدم یه خانوم نسبتا شیک و باکلاس! نزدیکم بود و یه حالتی داشت که انگار میخواد ازم چیزی بپرسه. یکم که گذشت اومد نزدیکتر و گفت ببخشید عزیزم تو رو خدا سوء تفاهم نشه یه عرضی داشتم.گفتم خواهش میکنم بفرمایین.گفت میخواستم مزاحمتون بشم برای امر خیر!!!گفتم عذر میخوام ولی من فعلا قصد ازدواج ندارم:)) دوباره پرسید ببخشید شما متولد چه سالی هستین؟منم به شوخی گفتم حالا اهمیتی نداره در هر حال من فعلا قصد ازدواج ندارم.اونم تشکر کرد و رفت!

در تعجبم از این آدما واقعا!چجوری بعضیا با یه نگاه بدون اینکه چیزی از طرف مقابل بدونن میتونن همچین درخواستی کنن؟!!یعنی واقعا زندگی ای که اینجوری شروع بشه عاقبتش به جای خوبی ختم میشه؟!در مورد ازدواج من بیشتر طرف مقابلم برام مهمه و سنتی یا غیر سنتی بودنش زیاد برام مهم نیست اما هیچ جوره نمیتونم این نوع خواستگاری ها و ازدواج های حاصلش رو درک کنم!

+عصر هم دختر عمم ازم خواسته بود به عنوان مدل میکاپش برم همراهش.از اول مربیش هی شروع کرد به ایراد گرفتن که جوش داری و چشات ریزه و اینا!بعد کم کم یهو خوب شد هی تعریف میکرد!تهشم گفت مدل عروس میخوام برای ژورنالم میای مدلم شی؟منم گفتم نه.مونده بودم از ایراد گرفتناش زورم بگیره یا از تعریف کردنش خوشحال شم!بابا یه جوری باشین که آدم تشخیص بده باهاتون چند چنده خب! 

++موارد بالا رو برای خانواده گفتم.قلی(اسم مستعار داداش دوقلوم قابل توجه خوانندگان جدید) فقط هار هار می خندید.گفتیم چته میگه موندم اینا دیگه چقد بدسلیقن که از تو خوششون اومده و باز هار هار میزنه زیر خنده:/

۵ نظر ۹ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان