شکل شعرای منزوی شدم!

پست دکتر هوپ رو میخوندم.یادمه پارسال همون ترم۱ با یکی از همکلاسیام که هم سن و سال دکتر هوپ هم هست صحبت میکردم.می‌گفت از یه جایی به بعد آدم نیاز داره تا زمان زیادیش رو توی تنهای بگذرونه.نه که از بقیه فرار کنه اما تا یه جایی تحمل حضور آدما اطرافش رو داره و بیشتر از اون واقعا بهش فشار میاره.می‌گفت که احتمالا خانوادش برن شهر دیگه‌ای زندگی کنن و اون دیگه تنها بمونه تو خونه‌و از این بابت واقعا خوشحاله.بهش گفتم حتی فکر اینکه بخوام تنها توی خونه باشم هم برام سخته.نه که ترسو و اینا باشم اما اگه دور و برم توی محل زندگیم کسی نباشه افسرده میشم و اصلا نمیتونم تنها زندگی کنم.یه لبخند زد و گفت یه روزی متوجه حرفم میشی ولی.

الان؟این چند ماه اخیر حس میکنم که چقدر میتونم بفهمم حرفی که بهم زد اون روز رو.منی که فکرشم نمی‌کردم که بتونم تنهایی رو تحمل کنم الان چقدر برام دلنشینه. راستش اوایل که همچین حسی داشتم یه مقدار نگران شدم حتی!که نکنه دارم افسرده میشم؟اما کلی گشت و گذار کردم و فهمیدم که اصلا هم افسردگی و حتی مشابهش رو هم ندارم.نمیدونم شاید این احساسم یه جور تکامل و بزرگ شدنه.اما واقعا بهش نیاز دارم.موضوع خانواده نیست کلا حتی دیگه دلم خوابگاه رو هم نمیخواد با وجود اینکه هم اتاقیامو به شدت دوست دارم و کلی بهم خوش میگذره توی اتاق.دلم سکوت میخواد.یه خونه برای خودم که با آرامش زندگیِ خودمو‌ توش داشته باشم.حریم شخصیم رو.یه جورایی یه جبهه گیری پیدا کردم نسبت به تموم کسایی میخوان بیش از حدی که در نظرمه وارد مسائل شخصیم بشن چه دوست و چه خانواده.

این چند روز یکی از آشناهامون با خانواده که دوستشون دارم اومدن خونمون.رفتم پیششون بگو بخند داشتیم حرف زدن و صحبتم داشتیم اما فقط تا یه حدی.بیشتر از اون رو به بهونه درس میومدم تو اتاقم.دیشب باهاشون در حد کم رفتیم داخل شهر با ماشین گشت و گذار و زود هم برگشتیم و امشب همه خانواده خودم و اونا رفتن ‌پارک اما اصلا علاقه ای نداشتم که بیشتر از این باهاشون وقت بگذرونم و به بهونه درس بازم موندم خونه.

کلا همه دو و بری هام اینجور شدن برام.شاید دوستشون داشته باشم اما فقط تا یه حدی باهاشون ارتباط دارم و دوست ندارم بیشتر از اون توی زندگیم باشن. به شدت از تنهاییم لذت میبرم و دارم تلاشمو میکنم وقتمو برای چیزا و کسایی که علاقه ندارم هدر ندم.آرامش خاصی پیدا کردم این مدت توی خونه.معمولا توی اتاقمم و درشو بستم.اگه کسی منو بشناسه میدونه که من آدم اجتماعی‌ای هستم و اینجور نیست که از ارتباط فرار کنم اما الان شاید یه حصار کشیدم و نمیخوام کسی ازش رد بشه.و خب این مدت بزرگترین تلاشم این بوده که خانوادمو راضی کنم توی شهر دانشجویی یه خونه بگیرم که احتمالش با توجه به حساسیت‌های خانوادم کمه اما اقلا من تلاشمو میکنم.فقط امیدوارم بشه.خیلی نیاز دارم که این دوره‌ی شاید گذرا رو اونجور که دلم میخواد بگذرونم.دلم اون آرامش عمیق روزایی رو میخواد که تنها توی خوابگاه بودم.من حتی به یه اتاق ولی جدای از هرکسی که بشناسه منو هم راضیم!برای خودم آشپزی کنم کتاب بخونم موسیقی گوش کنم برقصم  حتی!استقلال واقعی داشته باشم و نخواد به کسی وابسته باشم.و کاش بشه فقط.

۱۱ لایک:)

دهنتو ببند و خسیس نباش😑😑

عنوان خطابی از قلبم به مغزمه🤦🏻‍♀️یه نیم بوت میخوام سفارش بدم(بله نیم بوت تو این فصل چون اگه توی فصل خودش بخوامش باید دوبرابر بدم جاش🤦🏻‍♀️)و خب هی بین دوراهی ام😑هی مغزم میگه بشین سر جات نیم بوت مارک به قیافه یه دانشجوی بدبخت نمیخوره و قلبم میگه خاک تو سر فقیرت که پول داری و نمیخریش.حالا اینا به کنار هزینه‌ی گمرک رو کجای دلم(حساب بانکیم ینی) بذارم؟🤦🏻‍♀️اللهم خودت زودتر مارو از فقارت مغز و حساب بانکی در بیار پلیز:/

پ.ن:یکیم بگه بشین پای درست این چیزا واست نون و آب نمیشه چار روز دیگه علوم پایه بیوفتی که پاسخگوعه؟شیش ماه عقب میوفتی از درست می شینی تو خونه نیم بوتاتم هیشکی نمی بینه😑

میگم من چطور برای کنکور اونقد با تمرکز میخوندم؟تمرکزم کجا رفته؟چرا یه جا بند نمیشم؟چرا انقد خوابم همش؟چرا سرعتم یک صفحه بر ساعته؟فاک دیس فاکینگ علوم پایه😑😑

۱۳ نظر ۹ لایک:)

آینده

م.ن از دبستان همکلاسیم بود و صمیمی ترین رفیقم شد توی دبیرستان.دو سال پشت کنکور موند.سالی که من دندون قبول شدم و دانشگاهم رو هم نمیدونم چرا خانوادش انقدر خفن میدوننش!همش باباش تحقیرش میکرد که ببین تیارا شرایطش مثل تو بود اما اون قبول شده اونم فلان دانشگاه!ولی تو نشدی.یه سال بیشتر از من موند پشت کنکور.انقدر براش استرس داشتم که زمان اعلام نتایج احتمالا جزو اولین کسایی بودم که توی سایت یه ریز در حال رفرش کردن صفحه بودم و من بهش خبر دادم که نتایج اومده.رفت و دید نتیجشو.شروع کرد به گریه و چند روز همش در حال گریه بود.بالاخره جمع و جور کرد خودشو.رفت کلی راجع به رشته های دیگه تحقیق کرد.کلی پرسید و نهایتا انتخاب رشته کرد.اما بازم راضی نبود و هنوزم گریه میکرد و میگفت من فقط پزشکی میخواستم و من به آرزوم نرسیدم و همه بهم سرکوفت میزنن به خاطر رتبم که دکتر نمیشم.نتایج نهایی اومد و باز هم ناراضی بود.گفت مهم نیست دیگه میرم دانشگاه هرجور شده.

الان یکسال از اون موقع گذشته.بی نهایت شاده.خوشحاله از رشته ای که میخونه و بهش علاقه داره.کلی فکر و برنامه داره.عقد کرده و به خیلی از کاراش میرسه.تفریحاتشو داره استراحت و ذوق و خوشی و همه چیو داره.و مهمتر از همه اینکه قلبا راضیه از شرایطش.یکسال بعد از من رفته دانشگاه و یک سال قبل از من فارغ التحصیل میشه.میره سرِ کار و مطمئنم که یه آدم موفق میشه.

بعد از عید یه سری جلسات کتابخوانی داشتیم با بچه‌های کلاسمون.توی این جلسات فهمیدم چقدر بچه هامون از رشته ای که میخونن ناراضی‌ان.که خیلیاشون فقط به خاطر حرف خانواده و پرستیژ اومدن این رشته و واقعا یه سریاشون به مرز افسردگی رسیدن.آدمایی که خیلیا آرزوشونه جای اینا باشن.کسایی که خانواده‌های خیلی خفنی هم دارن و الان فقط منتظرن درسشون تموم شه و از این رشته خلاص بشن.

اینارو گفتم که بگم اگه رتبتون چیزی نشد که میخواستین دنیا تموم نشده.حرف مردم و سرکوفت خانواده هم گذراست.بشینین با خودتون ببینین چند چندین.یه راهو شروع کنین و با علاقه برین جلو.مطمئن باشین چند سال دیگه اگه با تموم وجودتون یه راه رو برین به جایی میرسین که خیلی از اونایی که روزی اذیتتون کردن تحسینتون میکنن.

حواستون به بهترین سالهای زندگیتون باشه که با حرف دیگران نسوزونیدش.

۱۲ نظر ۱۵ لایک:)

نتایج

نتایج امسال هم اومد.یکی از فامیلمون یه دختر داره که امسال سال دوم کنکورش بود.این سال کنکور من هنوز ده دقیقه از اعلام نتایج نگذشته بود که زنگ زد به مامانم رتبمو بپرسه😑😑حالا الان مامانم گیر داده که باید براش زنگ بزنم رتبه دخترشو بپرسم.کلی براش حرف زدم که الان اون مامانش بی فرهنگ بوده دخترش چه گناهی داره و اگه خوب شده بود تا الان خبر میداد خودش.حالا جالب اینه که امسال به خاطر امکانات بیشتر!اومدن شهر ما و کلاسی که شخم نزده باشه نبود.خوبه اقلا بفهمن لزوما امکانات تضمین کننده قبولی نیست.

یکی دیگه از فامیلامونم پرینت کارت جلسه و اطلاعاتشو مامانم گرفته و کلشونو داره!گیر داد اینم میخوام برم تو سایت  ببینم نتیجشو که بازم جلوشو گرفتم😑همچین مامان کنجکاوی دارم من.البته این موضوع که طرف ازیناس که بعد میگن رتبش زیر هزار شد اما به خاطر علاقش رفته ابیاری دریایی ابرقو و مامانمم میخواد اصل رتبه رو بدونه هم بی تاثیر نیست:/

یه دوست وبلاگی ام دارم از وقتی نتایج اعلام شده هر پنج دقیقه میرم وبشو چک کنم ببینم حرفی میزنه یا نه.ولی نمیرم بپرسم ازش😑اهای تو که خودتم میدونی و میای این پست رو هم میخونی ‌پاشو بیا مردم از استرس واست😑😑

۸ نظر ۱۱ لایک:)

137

دیشب انقدر جیغ زدم و فریاد کشیدم و خوندم باهاشون که گلو درد گرفتم و صدام خروسی شده:))چقدر به این خالی شدن روانی نیاز داشتم.چقدر آرامش و انرژی دارم الان...

۱۱ لایک:)

زلزله

من بچه‌ها رو خیلی دوست دارم.خیلی زود باهاشون جور میشم و حوصلشونو دارم.با این اوصاف دیروز خاله بزرگم با خانواده و ۴ تا نوه‌ش اومدن خونمون.منی که انقدر حوصله‌ی بچه دارم داشتم روانی میشدم.قشنگ آتیش انداخته بودن انگار تو خونه.با سرعت پراکنده میشدن و از در و دیوار بالا میرفتن.به شدت شیطون و حرف گوش نکنن.و ماماناشون که اصلا براشون اهمیت نداشت که بچه‌هاشون چیکار میکنن خالم و شوهر خالمم از این که ما سعی کردیم آرومشون کنیم و نذاشتیم قشنگ!گند بزنن تو خونمون بهشون برخورده بود!نمیدونم در وصف بیشعوری این خانواده چی بگم اصلا!

نتیجه؟امروز نزدیکای صبح تو خواب کلی داد و بیداد میکردم که خانواده رو بیدار کردم و اومدن سراغم.خوابم چی بود؟خواب یه عالمه بچه می‌دیدم که انقدر اذیتم کرده بودن که سرشون داد و بیداد میکردم.

خواستم اثر روانی‌ای که این موجودات سرِ منِ بچه دوست اوردن رو براتون شرح بدم:)

۱۲ لایک:)

انگل

بر روی قبر وی بنویسید که او انگل را با ۱۸.۸ پاس کرد.باشد تا افتخاری برای آیندگان گردد😁😁

این ترممون به نظرم سخت‌ترین ترم علوم پایه بود و برای هیچ ترمی انقدر فشار رو تحمل نکردم و انقدر درس نخوندم.بماند که به خاطر ایمنیِ سه واحدیِ ۱۲ لعنتی ‌و معارف دو واحدیِ ۱۳ لعنتی تر الف نمیشم اما بالاترین معدلم تا حالا بوده.به روم نیارین که چقدر بچه درس نخون و تنبلی بودم ترم های قبل و خب اصلا هم پشیمان نمیباشم🙄از وی الگو نگیرید🙄🙄

۱۳ لایک:)

اصن من اگه نخوام واسه هر پستی عنوان بذارم باید کیو ببینم؟

با دو تا دیگه از دوستام و مامانم رفتیم مراسمش.جالبه که دوستای نزدیک اون زمانش هیچکدوم نیومده بودن.برای خودمم عجیبه واقعا.این دوستم همکلاسی دبیرستانم بود و همون موقع هم باهاش چندان ارتباطی نداشتم.این چند سال هم کلا ازش بیخبر بودم.نمیدونم چرا واقعا شایدم به خاطر فشارهایی که گاهی رومه کنترل نداشتم روی خودم.رفتیم اونجا و کلی توی بغل خالش گریه کردم.کلی همونجا گریه کردم و چشمم که به عکسش میوفتاد گریم بیشتر میشد.هیچوقت گریه هام دست خودم نبوده.هیچوقت فکر نمیکردم بتونم برای مرگ کسی که زمانی برام بی اهمیت بوده گریه کنم.شایدم به خاطر این بود که نزدیکترین کسی بوده بهم که باهاش خاطراتی داشتم و الان مرده.هرچی که بود عجیب ناراحتش بودم و درک چراییش برای خودمم سخته.

یه کنسرتی بود که خیلی دوست داشتم برم و تنهایی که جالب نیست برام.به داداش بزرگم گفتم و گفت حوصله ندارم.ناراحتش بودم  گذشت تا یه کنسرت از یه خواننده دیگه قرار شد باشه دوباره.گفتم هرجور شده میرم اینو.یهو داداشم عجیب مخالفت کرد و خیلی مشکوک بود.دیگه بعد چند روز التماس و اینا لو داد که بلیط کنسرت همون خواننده اولی رو گرفته بود ولی لو نداده بود😍😍کلی ذوق کردم

درد مچ دستم دوباره شروع شده.یه بارم احتمالا بد خوابیدم و الان کتفمم درد میکنه:/ زنده بمونم فقط تا این علوم پایه🤦🏻‍♀️وصد البته که چند روزه به علت افسردگی نمیخونم و خیلی دلِ خجسته ای دارم من با این درس خوندنم

اها چرنوبیل رو هم دیدم کامل و تهش دوباره عین اسب گریه کردم:/ نمیفهمم واقعا چی شده که جدیدا انقدر حساس و گریه‌او شدم😑

۱۴ نظر ۴ لایک:)

مرگ

اینستامو پاک کرده بودم.یه کاری پیش اومد باید میرفتم اینستا.از نسخه وب وارد شدم.کارمو انجام دادم و گفتم بذار یه نگاه به استوریا بندازم.فهمیدم یکی از همکلاسیای دبیرستانم فوت شده.شوکه شدم.انقدر گریه کردم که چشمام باز نمیشد.الان یکم بهتر.

فقط دارم به زندگی فکر میکنم.یه آدم انقدر جون بکنه تلاش کنه از جوونی و خوشیاش بگذره تا پزشکی قبول شه و انقدر مسخره هنوز یکسال نگذشته بمیره؟این دنیا به چه دردی میخوره اخه؟عدالت خدا کجاست اصن؟ینی یه آدم با کلی امید و آرزو انقدر یهویی بمیره؟با چه انگیزه ای دیگه ادامه بدیم این زندگی گهی رو آخه؟

۱۷ لایک:)

بیرون!

کاش مامانم می‌فهمید با این حرکاتش فقط یه استرس و فشار روی من میذاره وگرنه هیچ تاثیری روی کاری که انجام میدم نداره.خیلی بهم ریختم.اگه شد میام توضیح میدم درموردش

۱۲ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان