زلزله
من بچهها رو خیلی دوست دارم.خیلی زود باهاشون جور میشم و حوصلشونو دارم.با این اوصاف دیروز خاله بزرگم با خانواده و ۴ تا نوهش اومدن خونمون.منی که انقدر حوصلهی بچه دارم داشتم روانی میشدم.قشنگ آتیش انداخته بودن انگار تو خونه.با سرعت پراکنده میشدن و از در و دیوار بالا میرفتن.به شدت شیطون و حرف گوش نکنن.و ماماناشون که اصلا براشون اهمیت نداشت که بچههاشون چیکار میکنن خالم و شوهر خالمم از این که ما سعی کردیم آرومشون کنیم و نذاشتیم قشنگ!گند بزنن تو خونمون بهشون برخورده بود!نمیدونم در وصف بیشعوری این خانواده چی بگم اصلا!
نتیجه؟امروز نزدیکای صبح تو خواب کلی داد و بیداد میکردم که خانواده رو بیدار کردم و اومدن سراغم.خوابم چی بود؟خواب یه عالمه بچه میدیدم که انقدر اذیتم کرده بودن که سرشون داد و بیداد میکردم.
خواستم اثر روانیای که این موجودات سرِ منِ بچه دوست اوردن رو براتون شرح بدم:)