علوم پایه فررررت

روز قبل امتحان خیلی استرس داشتم اما همون روز نه.سر جلسه یه جاش دیدم دارم از دل درد می‌میرم و گفتم حتما عصبیه که خب اتفاق دیگه ای بود و خلاصه بدبختی ای داشت از شانس من.

کلید قطبمون خیلی دیر اومد و تصحیح کردم و ایشالا پاسم.فقط الان مث دوران کنکور خوره افتاده به جونم که نکنه اشتباه وارد کرده باشم چیزی رو.ایشالا که مشکلی نباشه.یه سری سوال هم از یه مبحث یه درسی که نباید میدادن رو داده بودن که میگن هرسال اینا رو میدن اما بچه ها اعتراض کنن حذف میشه و در نتیجه نمرم میره بالاتر.هرچند نمره اهمیتی نداره اصل پاس شدنه که شکر تموم شد.

چقدر استرس کشیدم سر علوم پایه.تابستونمم خراب کرد.برم که این چند روز باقی مونده رو حسابی استراحت کنم

۱۶ لایک:)

تخریب روحیه

اومدم خونه خالم.سر ناهار با پسرخالم از علوم پایه میگفتیم که گفتم میوفتم بدبخت میشم.گفت نه بابا پاسی منم همین فکرو میکردم.بعد گفت چیزی ام حذف کردی؟شروع کردم به گفتن دیدم قیافش داره شبیه برگ ریخته ها میشه دیگه ادامه ندادم به گفتن حذفیاتم😂😂بعد شروع کرد به گفتن اینکه بشین فلان شکلی شانسی بزن😂😂قشنگ نا امید شد😂😂😂

حالا دخترخالم هی میگه تو از فلانیا که با سهمیه اومدن کمتری؟بیوفتی کشتمت

خالم میگه چرا نخوندی میگم اخه فلان شد و درسا دانشگاهمون فلان بود و اینا خالمم میگه فلانی ترم بالایی خودته همینجا رتبه شده بهونه نیار دیگه

خلاصه خواستم بگم هرچی تو خونه امید دادن بهم که پاسی این حرفا اینجا تخریب شدم🔫🙍🏻‍♀️خدا رحم کنه دیگه😂😂

۱۵ لایک:)

تموم شو لطفا

تو راهم.عادت به خوابیدن توی راه ندارم اصولا ولی عجیب اینبار خوابم میاد.مقاومت میکنم یکم تست میزنم هی.خستم.حس میکنم هیچی بلد نیستم.حس میکنم مغزم کار نمیده دیگه.چشمام درد میکنه خیلی زیاد.تست میزنم و می بینم که بله بلد نیستم!استرسم بدجوری کشیده بالا.فک کنم واسه کنکورم اینجوری استرس نداشتم.فقط امیدوارم به خوبی تموم بشه.

۸ لایک:)

چه وضعشه؟؟؟

مسخره ترین چیز در مورد علوم پایه اینه که منی که توی شهر خودمون یکی از دانشگاهای برتر!هست باید بکوبم برم حتما شهر دانشجوییم😐یه عالمه راه هم کلی زمانگیره و هم به شدت خسته کننده که تا چند روز بدن درد دارم براش😐هواپیما رو هم چک کردم و بلیطاش جوری گرونه حتی فکرشم نمیکنم.اخه بی وجدان ۵۹۰ تومن بدم واسه یه رفتن؟انصافه؟حالا خودم کم استرس و کمبود زمان دارم درگیری جمع کردن وسایلمم هست.تازه خوابگاه خودمونو بهمون نمیدن و باید بریم یه جای دیگه😐😐که البته من میرم خونه خالم.خیلی حرکاتشون مسخرس😑😑

۱۲ لایک:)

سهمیه ای ها!

نمایندمون لیست بچه هایی که قراره علوم پایه بدن رو فرستاده تو گروه که برای هر کس گفته که چه سهمیه ای داشته.آقاااا من اصن بررررگام ریخت اینو دیدم!!!ینی یه کسایی سهمیه ای ‌بودن که حتی فکرشم نمیکردم!بعد اینا یه سریاشون از نزدیکترین دوستام بودن و حتی کوچکترین حرفی در موردش نزدن!!!اقاااا من اصن شاخ در اوردم!!!

نماینده کارش درست نبود به نظرم که کل اطلاعات رو گذاشته ینی حتی شماره دانشجویی و شماره ملی همه رو هم گذاشته.البته نمایندمونم یکم در این مورد کرم داره😂

پ.ن:به نماینده پیام دادم شماره ملی و دانشجویی هارو حذفشون کنه از عکسه.اون روی خبیثمم میگه به یک طرفت که سهمیه ای ها رو نوشته اصن به تو مربوط نیست که بگی حذفشون کنه.اصن طلا که پاکه چه منتش به خاکه؟😏😈

۱۳ لایک:)

تموم شو دیگه لعنتی!

چشمام درد میکنه.سرم درد میکنه.بازم معده درد عصبی و استرسی اومده سراغم.چیزای جدیدی که میخونم توی مغزم نمیره.چیزایی که قبلا خوندمو مرور میکنم از خودم میپرسم یعنی من واقعا اینا رو خوندم؟و یک ساعت بعدش که همونا که مرور کردم رو هم یادم نمیاد.خستم.میرم اینستا تموم دوست و اشنا و فامیلو می‌بینم که همه در حال مسافرت و عشق و حالن.دختر داییم همسنمه.عید عروسی کرد.یکماهی هست که توی مسافرته.لایو گرفته بود و با صدای خمار میگفت بیشتر بریز هنوز مست نشدم.و‌ منی که اینجور چیزا رو حتی از نزدیک هم ندیدم.

خیلی جدی نگران نتیجه علوم پایه ام.خیلی جدی میترسم بیوفتم.آه میکشم که چرا همسن و سالام انقدر باید توی خوشی و شادی باشن بعد من انقدر درگیر.به خودم میگم تو بعدا نتیجه زحماتتو می‌بینی.

توی ذهنم مرور میکنم که یه روز اگه کسی گفت دکترا خیلی پول می‌گیرن و پول مفت درمیارن چجوری بکوبم توی دهنش...

پ.ن:بیشتر که فکر میکنم به خودم میگم بچه جون تو تازه اول راهی.مونده تا بنالی از سختی‌ها.

+کی گفته بچه‌های پزشکی و دندون و اینا خودشونو بالاتر میدونن از بقیه؟پس چرا من حس میکنم از بقیه بدبخت تریم؟

۱۱ لایک:)

قضاوت!

وبلاگمو همیشه خیلی دوست داشتم.شاید گاهی ننوشتم اما میدونستم نمیتونم ازش دور بمونم.فضاشو دوست داشتم.خیلی وقتا بهم کمک کرده.خیلی جاهایی که روح و روانم بهم ریخته بود یکم نوشتم و آروم شدم.به خاطر همین شاید خیلی از پستایی که نوشتم برای آروم کردن ذهنم بوده.خیلی جاها کامنتا رو بستم چون دوست نداشتم قضاوت بشم.

شاید به همین خاطر باشه که منِ واقعی با چیزی که مینویسم متفاوته.اگه اومدم و گفتم مامانم حرصمو‌ دراورده و فلان حرفا رو بهش گفتم اینجور به نظر رسیده که بدرفتاری کردم و تند حرف زدم.یه چیز جالب بگم؟من توی دنیای واقعی آدمیم که به شدت از بحث و دعوا و برخورد تند فراری‌ام.همونجور که از دست مامانم عصبی شدم اما اون حرفا رو با خنده و شوخی بهش گفتم.حتی صدام هم ذره ای بلند نشد که بخوام ناراحتش کنم.و در مورد همه مخصوصا خانوادم شاید عصبی بشم اما تا جایی که یادمه اروم و محترمانه باهاشون صحبت کردم.

من از خیلی چیزا نگفتم.اما خیلی از چیزایی که گفتم رو تا با اطمینان نفهمیدم نگفتم.اگه از توقع دوستم گفتم چون خودش برگشته بهم گفته که فلان توقع رو ازم داره.

اگه از حجاب خالم حرفی زدم چون ترکشای ادعای دین و ایمانش به کل فامیل خورده!که ادمیه که از من میپرسه صبحا پا میشی نماز صبح بخونی و در جواب نهِ من با تحقیر نگاهم میکنه.که به مامانِ من که ازش بزرگتره حتی!همیشه گیر میده در مورد حجاب و اینا.و من معتقدم کسی که انقدر به خودش اجازه میده به همه گیر بده در مورد اینجور مسائل چه ایران و چه هرجای دیگه باید حجابش یه شکل باشه.

اگه از مهمونی گفتم که معتقد بودم رفتارشون نمود بارز بیشعوریه،هیچ نگاه از بالا به پایینی نبوده!چون شعور نه به پول ربط داره نه به تحصیلات که نگاه بالا به پایینی باشه!اونو گفتم چون در کنارش گفتم که چی به سرم اوردن که توی خواب و ناخوداگاه هم تا اون حد فشار بهم اومده!

اگه از دوستی گفتم که فوت شده و از ناراحتی و بهم ریختگیم گفتم چون وقتی که فهمیدم اون اتفاقو با وجود اینکه چند سال حتی کوچکترین خبری ازش نداشتم اما تا چندین ساعت براش گریه کردم و ذهنم مشغولش بود.من فرشته‌ی مهربون نیستم که بگم هر اتفاقی برای هرکس بیوفته ناراحت میشم اما گاهی یه چیزایی بدجور منو بهم می‌ریزه.چیزایی که خودمم نمیفهمم چرا اما تموم ذهنمو درگیر میکنه.نه لزوما اون فرد حالا!اگه از بی ارزش بودن زندگی گفتم چون دیدم چقدر مسخرست کسی که چندین سال همکلاسم بوده بعد کلی سختی تازه به یه آرامش نسبی رسیده یهو انقدر زود فوت کنه.و نگاهم به زندگی خودم افتاد که چقدر همه چیز میتونه یهو تموم شه!بی خبر!

اگه از دوستای صمیمیش گفتم که مراسمش نیومدن چون باهاشون در ارتباط بودم و از اول قرار بود بیان و یهو تک به تک گفتن نمیان.و منی رفتم فقط مراسمش که هیچ صمیمیتی نداشتم باهاش و دوست دیگه ای که اصلا توی کلاسمون نبود!پس از روی بی خبری اون حرفو نزدم.

این مدت شاید چندین پیام ناشناس داشتم و خیلی حرفا زدن و خیلی زود قضاوتم کردن.داشتم میگفتم!شاید دلیلی که اینجا آروم و شاید بداخلاق!به نظر برسم نوشته‌هام باشه که از دغدغه ها و بهم ریختگیام اینجا میگم. اما توی دنیای واقعی من یه آدم شلوغ و شیطونم و به گفته اطرافیانم خوش اخلاق!!!

خلاصه اینا رو گفتم تا بگم من اینجا درس زندگی نمیدم.خودم رو هم آدم خوبِ ندونستم!هیچ ادعاییم ندارم.ممنون میشم اگه یکم کمتر قضاوتم کنین و گاهی نوشته هامو خصوصا اونایی که نظراتشونو هم بستم به پای درگیری ذهنی و آروم کردن خودم بذارین.چون منم یه آدمم و نیاز به تخلیه دارم.

 

۷ نظر ۱۰ لایک:)

روانپریش!

داشتم برای مامانم از یه سری دوستام که به علوم پایه نمیرسن میگفتم که میگه مطمئنی تو میرسی بهش؟میگم اگه نمیرسیدم که احمق نبودم وسط تابستون بشینم درس بخونم😐میگه اها خوبه پس.بعدش میگه ببین من میخوام ترمای دیگه خیلی درس بخونی و شاگرد اول شی😐😐دیگه خونم به جوش اومد.گفتم مگه بچه دبستانیم که همچین حرفی میزنی؟یه عمر این حرفو خوندی توی گوشم و هی گفتی من آرزوم بوده دکتر شم نشدم تو باید منو به آرزوم برسونی کافی نبود بازم داری از این حرفا میزنی؟ میگه نه من به خاطر خودت میگم چون معدل کلی تاثیر داره.میگم کدوم تاثیر؟معدل کشکه عزیزم کشک.خیلی به فکر آیندمی و انقدر به فکر تاثیرات این چیزایی میتونی بری خودتو یه شکلی جانباز کنی قشنگ از مزایات بهره مند بشم.

من نمیدونم این خانواده ها کی قراره دست از توقعاتشون بردارن.اینجوریه که از اول میکوبن تو سرت که تو باید بهترین باشی بعد تو هی تلاش می‌کنی و میگی خب الان به این انتظارشون رسیدم دیگه ولم میکنن اما اونا با یه توقع بزرگتر میان سراغت.نمیدونم کی خانواده‌هامون قراره سعی کنن به جای اینکه بچه‌هاشونو دستگاه رسیدن به اون عقده هایی که خودشون بهشون نرسیدن بکنن یکم به بچه‌ها اعتماد کنن و بذارن راه خودشونو برن.که بچه‌هاشون رو با اجبار و هزارجور مشکل روانی بابت توقعاتشون بار نیارن.

سعیمو میکنم که الان به هرچی میخوام برسم و اگه نرسیدم دیگه حق ندارم عقده‌ی نرسیدن‌هامو روی بچه‌هام خالی کنم.

و اینکه دیگه کوتاه نمیام جلوی این حرفاشون.دیگه اجازه نمیدم که اونا بخوان برام راهی رو تعیین کنن.

۲۱ لایک:)

spine!

خالم با خانواده رفته روسیه(همون که گفتم خیلی ایراد گیره و اینا).این خالم به شدددت مذهبیه و ازینا که جلوی بابای منم چادر میپوشه و به مامانمم همیشه برای چادر گیر میده:/ خلاصه خاله جان رفته اونور و چادر کلا به فراموشی سپرده شده و با یه مانتو جینگیلی می‌گرده اونورا.فک کنم فقط مردای ما خار دارن://

۲۲ لایک:)

خدایا خودت اینا رو بخور😫

یکی از دوستای قدیمم که چندان هم با همدیگه صمیمی نبودیم چند ماهه که یهو خیلی صمیمی طور شده و مرتب باهام حرف میزنه و قربون صدقم میره و همش احوالپرسی می‌کنه و اینا.من خودمم هی متعجب بودم که چی شده بعد از چندین سال یهو انقد مهربون شده و این اصلا اینجوری نبود.

و خب بله!فهمیدم خانوم رفته یه دوره دستیاری دندانپزشکی دیده و کار پیدا نکرده با خودش گفته تیارا که داره دندون میخونه بذار بهش نزدیک شم که بعدا که مطب زد برم دستیارش بشم.

جدای از توهماتش که فک کرده قراره من بلافاصله بعد فارغ‌التحصیلی برم مطب بزنم چجوری واقعا برنامه ریزی کرده برام؟بابا لامصب من خودم اصن نمیدونم بعد فارغ‌التحصیلی کدوم استان حتی قراره طرح برم و بعدش اصلا کجا زندگی کنم!که حالا تا چند سال بعدش بتونم یه مطب بزنم اونم معلوم نیست اصلا تو شهر خودم باشم یا نه!چجوری این انقدر راحت حساب زندگیمو کرده؟!!!!!

۱۹ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان