جنگ

توی این چند روز اولین بار اسم جنگ رو از مامانم شنیدم.از خرابی های فراوون شهرمون می‌گفت.می‌گفت انگار جنگ شده توی شهر.گفت وقتی وضعیت رو دیدم گریم گرفت که یعنی اینجا همون شهر قشنگ و خوب خودمونه؟می‌گفت از ایستگاه های اتوبوس که از ریشه کنده شده و از هرجایی که شیشه داشته و دیگه هیچ شیشه ای نمونده.حتی محله‌ی ما که فوق‌العاده آروم و ساکته همیشه هم کلی خرابی داشته.دومین بار توی وب دکتر پریا خوندم از جنگ که توی شهرمون انگار جنگ شده.یکی از فامیلامون توی شهرمون تیر خورده و فوت شده.یه مرد که سه تا دختر کوچولوی زیر ۵سال داشت.توی شهر دانشجویی هم اعتراضات زیاد بود اما نزدیک ما نبود و چندان متوجه نشدیم هرچند چند روز اخیر یه عالمه صدای تیراندازی میومد.پسر داییم همینجا رفته بوده اعتراضات و چند روز هیچ خبری ازش ندارن و هرچقدر پیگیر میشن بازم خبری نیست.

قیمتا؟گوجه دو برابر شده.هزینه آژانس از خوابگاه تا دانشگاه دو برابر شده!تازه اگه گیر بیاد!میخوایم زود بریم هرچی لازم داریم بخریم چون قطعا تا یه مدت دیگه اونا هم کلی گرون تر میشن.

به خودم نگاه میکنم و میگم خدا رو شکر که اگه گرون بشن شاید کلی فشار بیاد اما باز میتونم از پس خرجام بر بیام.ولی یه عالمه ادمایی میشناسم که دیگه واقعا ندارن.حتی نمیتونن ماهی یه بار هم گوشت بخرن.چند سالیه نتونستن برای بچه هاشون لباس بخرن.کسایی که حتی برای خریدن یه خودکار بهشون فشار میاد.

نمیدونم داریم به کجا میریم.نمیدونم کله گنده‌های شکم گنده کشور که انقدر از مملکت کندن که تا نسل‌ها بعدشونم میتونن شاهانه زندگی کنن چرا نمی‌بینن وضعیت رو.تا کجا میخوان به مردم فشار بیارن و بگن مقاومت کنین و کم نیارین در حالی که خودشون از جیب مردم می‌دزدن.که اگه کسی اعتراضی کنه چنان سرکوب کنن که بفهمیم به قول پریا چندان فاصله ای تا کره شمالی نداریم.

درد رو این روزا تو چشم هرکسی میتونی ببینی.حیف از جوونی ما که قشنگترین روزهای زندگیمون باید به نگرانی و استرس آینده بگذره.کاش جنگ بود.اقلا میدونستیم دشمنمون خارجیه نه این روزا که داریم گل به خودی میخوریم...

۹ نظر ۱۱ لایک:)

دوست پسر

 

دوس پسر دوستم که همون جوجوی خودمونه رفته کیش و اینا رو براش سوغات اورده.حق دارم با دیدنشون دچار افسردگی ناشی از سینگلی بشم آیا؟🥺🥺🥺شکلاتاشونو قبلا خورده بودم اما اون دوتا بسته بیسکوییتیا و اوتمیلا از اونچه در تصویر می بینین خییییلی خفن تر و خوشمزه ترن🥺البته لازم به ذکره که تقریبا نصفشونو برای من گرفته😎ولی در هر حال من ازین دوست پسرا میخواااام😭😭😭😭

۴ نظر ۱۱ لایک:)

انتظار

یکی از چیزای جالبی که توی دوره دانشگاه بهش رسیدم اینه که ترم های فرد همیشه یه چالشی داشتم.برعکس ترم های زوج که نسبتا بی حادثه بوده.

چالش این ترمم شناخت یه سری آدماست.یا در اصل شناخت خودم که چقدر ذهنم میتونه در مورد چیزایی که اطمینان داره اشتباه کنه.چیزایی که توی اتفاق افتادنشون شکی نداشتم خیلی آسون یه جوری نشدن که خودمم از نشدنشون در تعجبم هنوز.

خیلی اتفاقا افتاده این مدت.اتفاقایی که حتی دوستای نزدیکم هم ازشون بی خبرن.یه کانال زدم توی تلگرام و حرفامو بدون سانسور میریزم توش.شاید دلیل ساکت شدنم همینه.در هر حال که الان خوبم.آرومم.از گذشتن روزهام راضیم.مفید میگذرن.باشگاه و تفریحاتمو دارم.درس و کارای عملیمو دارم.کتاب خوندن و فیلم دیدنمو دارم.در تلاشم تا همه چیزو فراموش کنم...

۷ لایک:)

چرا واقعا؟؟!!!

چند روزیه توی اینستا به طور عجیبی تعداد نسبتا قابل توجهی پیج هایی فالوم میکنن و پیام میدن بهم که کاملا مشخصه فیکن!از روی تعداد فالوور فالوینگاشون کاملا مشخصه!بعد حالا جالب اینکه اکثرا یا شریف درس میخونن یا دانشگاه تهران و همه رشته‌های خفن!همه جور چیزی هم توشون هست.نمیدونم چرا اصلا حس خوبی به این مورد ندارم.البته اصولا اینجور چیزا عادیه اما اینکه یهو این فیکا حمله کنن خیلی مشکوکه!ولی اگه کسی پشت اینکارا باشه اخه قصدش چی میتونه باشه!واقعا مسخرست!هیچ جوره نمیتونم درک کنم اینو!

۸ لایک:)

بچگی نه، اما بزرگیم توپ چل تیکه شدم...

چند روزیه که اومدم خونه.خانواده گله‌مندن که همش توی اتاقم هستم و در رو می‌بندم و پیششون نمیام.اگه کاری انجام کیدادم حرفی نداشتنا اما اینکه همش دراز کشیدن روی تختم و هندزفری توی گوش چشمامو می‌بندم یکم عصبیشون میکنه.در هر حال چندان اهمیت نمیدم.این روزا فقط دلم یه تنهایی عمیق میخواد دور از هر سر و صدایی.حتی دوست ندارم که از خونه بیرون بیام و باید برم پیش دوستم که کادو تولدشو ببرم و امروز و فردا میکنم برای رفتنش و بازم حوصله بیرون رفتن ندارم.نه که غمگین و ناراحت باشما ولی توی شهر دانشجویی از بس دورم شلوغه و از خیلیاشون دل خوشی ندارم.بگذریم

بخش رادیولوژی ای که توی پست قبلی حسابی فشار اورده بود بهم الان یکی از بخش‌های مورد علاقم شده.انقدر دوسش دارم و تلاش میکنم توش بهتر بشم که اگه زمانی باشه که بتونم برم اونجا میرم تا عکس بگیرم و بیشتر تمرین کنم.اما نگم براتون از بخش پروتز.توی پروتز ما فعلا به طور فرضی برای یه ادم بی دندون کامل قراره که دندون مصنوعی برای هر دو فک کامل بسازیم.واقعا بهم فشار اورد.جدای از کار عملیش که وقتگیر و انرژی‌بر بود و تموم تایم بیکاریمون توی دانشگاه روی میرفتیم سراغش فشار روانی و استرس خراب شدنش خیلی بد بود چون برای اولین بار با مواد برخورد داشتیم و کار خیلی ظریفیه و کوچکترین اشتباهی ممکنه کارتو خراب کنه و صد البته که موادش گرونه و بیشتر از یه بار بهمون نمیدن🤷🏻‍♀️و اگه خراب کنیم باید کلی بریم بگردیم دنبال مواد!البته الان برام خیلی راحت تر شده ولی اوایل استرس زیادی کشیدم محصوصا که استادمون بابت هر اشکال مسخره ای ما رو میشوره🤦🏻‍♀️قیافه‌هامون هم که بعدش دیدنی بود😂قشنگ انگار از کار بنایی برمی‌گشتیم از بس گچ و مواد رومون میریخت هربار😂بعد داخل خود فانتوم هم که خیلی وقتا دستامون کثیفه موهامون ژولیده میشه و مقنعه ها کثیف و خلاصه خیلی داغونیم.هرچی یه عمر جلو همکلاسیا خودمونو خوب نشون دادیم اونجا در زشت ترین و لهیده ترین حالت ممکن همدیگه رو می‌بینیم😄😄ولی خب فعلا حس بهتری پیدا کردم به رشتم هرچند از دانشگاه که برمی‌گردم به حدی خستم و بدن درد دارم که کلا به فکر ترک تحصیل میوفتم😄

+میخوام  اینجا عکس بذارم اما توی تغییرات جدید بیان نمیدونم چجوری بارگذاریش کنم.برای گذاشتن تصویر به URL نیاز داره و اصلا نمیدونم این چیه!ممنون میشم اگه اطلاعی دارین در این مورد منو راهنمایی کنین.

+صفحه وبلاگم بر شده از چراغای روشن.حس کسایی رو دارم که به خانوادشون خیانت کردن.دلم برای وبلاگم تنگ شده بود.احتمالا بیشتر بنویسم اگر مجالی بود هرچند این روزا بعید میدونم کسی از دیدن وبلاگای آپ شده خوشحال بشه!

+این عکسا رو هم میخواستم بذارم.راستیه استوری دوستمه و اونا دستای منه و چیزی که نوشته از شاهکارای بخش رادیومه😂اکسپوز همون گرفتن عکسه و کارای ظهور ثبوت عکس رو هم خودمون انجام میدیم😁چپیه هم عکسیه که خودم گرفتم🤗 

۹ لایک:)

خسته

چند روزیه که اومدم شهر دانشجویی.از افسردگی پس از اومدم که عین احمقا میشینم رو تخت اهنگ گوش میدم و هی زار میزنم، کلا خیلی انرژی ازم گرفته شده.کلاس رادیو عملی داشتیم و اولین جلسه ی من بود قاعدتا.برای عکس گرفتن اشکم دراومده بود دیگه.همش میگفتم اصلا من برای این رشته استعداد ندارم میخوام تغییر رشته بدم.باید از دندونای مولاژ با دستگاه عکس میگرفتیم و خودمون ظهور و ثبوترو انجام میدادیم.ظهور و ثبوتش خیلی خوب بود اما امان از خود عکس گرفتن!!!هزار بار عکس گرفتم هی کلی با زاویه ها ور میرفتم بعد همش یه گندی میزدم.یا یه گوشه فیلم اصلا اشعه نمیخورد یا طول دندونا خیلی کوچیک یا بزرگ میشد.در نهایت دیگه با کلی سختی و کمک بچه ها از دوتا دندون جلو عکس گرفتم که بدک نشد برای استاد اما باز ناراضی ام تصمیم دارم بازم هرموقع شد برم تمرین.خلاصه که دیگه ۴ساعت سرپا بودم و یک ریز در حال کار کردن.

خوابگاهم خوبه گهگاه میگیم و میخندیم.روز اول اومدنم اتاق انگار توش جنگ جهانی شده بود.یه هم اتاقی جدید اومده برامون و کلی از کمد و جاها رو اشغال کرده و وسایلمون بیرون بود.تمیز کردم همه جا رو و جا دادم وسایلو و تهش دیگه از شدت بدن درد نابود شدم.خودمم به حدی وسیله همراهم بود که تموم دستم کبود شده از اثر چیزای سنگین و زیاد:))

یکم به تعادل رسیدم دیگه.درس میخونم غذا میپزم استراحت میکنم فیلم می بینم.سعی میکنم سرکلاسا بیشتر گوش بدم و یاد بگیرم.برای درسای عملی دیگه تموم تلاشمو میکنم که بتونم تنهایی یاد بگیرم و خوب کار کنم.خلاصه دیگه همه چی نسبتا خوبه.امیدوارم ارامشمم بیشتر و بیشتر شه.

۱۲ نظر ۸ لایک:)

علوم پایه

خب نتایج علوم پایه که اومد و خداروشکر پاس شدم.همش استرس داشتم که نکنه سر جلسه که حالم بد شده اشتباه وارد کرده باشم و جابه‌جا زده باشم چیزی رو.خداروشکر اتفاقی نیفتاد.قطبمون هم که ماشالا به سوالای سخت وبی ربط و مزخرف معروفه ولی به خیر گذشت دیگه حالا هرچی بود.

چشمام که چند روزی هست خوبه.روزای اول خیلی اذیت و درد داشتم اما الان دیگه درد ندارم اصلا.هنوز تاری دید رو دارم  با گوشی مشکل چندانی ندارم اما کتاب رو فعلا ترجیح میدم به چشمام زیاد فشار نیارم براش.این هفته رو گواهی گرفتم و دانشگاه نرفتم و شدیدا حوصلم سر رفته.دلم میخواد زودتر برگردم تا هم اتاقیامو ببینم.اینجا گاهی بیرون میرم برای خرید اما بیشتر بیکارم توی خونه و کتاب هم که نمیشه بخونم و نمیخوام زیاد فیلم ببینم یکم خسته شدم از این اتفاق.هرچند نیاز داشتم واقعا به اینکه استراحت کنم چون امتحانای دانشگاه سنگین بود و بلافاصله بعدش درگیری علوم پایه و خیلی خسته شدم.الانم همه سرکارن و من موندم تنها توی خونه و باید پاشم ناهار بپزم😋

 

۹ لایک:)

لیزیک

خب کارامو کرده بودم که از پس فردا برم تهران و چن روز اونجا باشم،کلی با دوستم برنامه ریخته بودم که بریم اونجا و خستگی این مدتو خالی کنیم که خب یهو عمل لیزیکم اوکی شد و ایشالا قراره فردا انجام بشه.یکم استرسشو دارم.از درد و سوزشش میترسم.امیدوارم زود خوب بشم تا برای دانشگاه مشکلی نداشته باشم دیگه.دعام کنین لطفا.به دعاهاتون ایمان دارم❤️❤️

تا چند روز هم احتمالا نیام زیاد سراغ گوشی.همین:))

۱۷ لایک:)

گروه بالینی

خب ما از ترم ۵ گروه بندی میشیم و خیلی از کلاسامون بر اساس همین گروهمونه.ما از خیلی وقت پیش تصمیممونو گرفته بودیم و دیگه درگیرش نبودیم.حالا الان که باید دیگه اسامی رو تحویل بدیم یه بحثی پیش اومد و گروه بالینی‌مون قشنگ پاشید از هم!فقط به خاطر خودخواهی یه عده!انقدر عصبی و ناراحتم که حد نداره.نمیدونم قراره الان چیکار کنیم اصلا!همه گروه های خوب هم پره!چقدر مسخرس که همین اخر کار که باید گروه جمع شه یهو اینجوری شد!از فکر کردن بهش هم خستم حتی.برام مهم نیست فقط با ۲نفر دیگه باشم مهم نیست دیگه کجا باشم.

+از وقتی اومدم خونه به شدت حس خستگی دارم.دیروز رفتم برای تشخیص لیزیک که به خاطر خنگیم که روز علوم پایه لنز زدم گفتن تا یه هفته نمیتونم عکس بگیرم.کاش این لیزیک چشمام زود تموم شه فقط.نگرانم به دانشگاه بخوره و اذیت شم و از طرفی اصلا حاضر نیستم دیگه عینک و لنز و کوری رو تحمل کنم.البته جالب اینه که بیشتر اطرافیانم وقتی میگم که میخوام لیزیک کنم میگن مگه تو عینکی‌ای؟😂

یه عالمه مهمون داریم این مدت.احتمالا برای تاسوعا و عاشورا بریم جایی و بعدش بازم مهمون داریم.دلم میخواست یه سفر تهران هم برم که به خاطر لیزیک فک نکنم برسم.یه عالمه کار دارم و یه عالمه خستم.وای که فقط منتظرم لیزیک کنم و تا چند روز انقدر بخوابم تا بمیرم.قشنگ خستگیم در بره

۹ لایک:)

علوم پایه فررررت

روز قبل امتحان خیلی استرس داشتم اما همون روز نه.سر جلسه یه جاش دیدم دارم از دل درد می‌میرم و گفتم حتما عصبیه که خب اتفاق دیگه ای بود و خلاصه بدبختی ای داشت از شانس من.

کلید قطبمون خیلی دیر اومد و تصحیح کردم و ایشالا پاسم.فقط الان مث دوران کنکور خوره افتاده به جونم که نکنه اشتباه وارد کرده باشم چیزی رو.ایشالا که مشکلی نباشه.یه سری سوال هم از یه مبحث یه درسی که نباید میدادن رو داده بودن که میگن هرسال اینا رو میدن اما بچه ها اعتراض کنن حذف میشه و در نتیجه نمرم میره بالاتر.هرچند نمره اهمیتی نداره اصل پاس شدنه که شکر تموم شد.

چقدر استرس کشیدم سر علوم پایه.تابستونمم خراب کرد.برم که این چند روز باقی مونده رو حسابی استراحت کنم

۱۶ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان