سندروم مغز بیقرار

یه اخلاقی که دارم اینه که اگه حس کنم پسری داره از یه حدی نزدیکتر میشه زود چنان قهوه ایش میکنم تا حساب کار دستش بیاد و بره.اما اون خیلی وقته اروم اروم اومده جلو.خودمم ازش خوشم میومد که اجازه دادم نزدیکتر شه.امروز بالاخره پیشنهاد داد.در جا قهوه ایش کردم.

حالا؟من موندم و فکری که میگه چرا توان پذیرش این اتفاق رو نداری؟که یعنی تا اخر قراره اینجوری پیش بری؟

با عذاب وجدان نشستم یه گوشه که چرا حتی کسی که ازش خوشم میومد رو رد کردم.

به چی رسیدی حالا؟

پ.ن:لعنت بهش اسمشو خیلی دوست داشتم😭

۱۲ لایک:)

بازگشت غرورآفرین

من آدم شلوغی ام.یه دختر شیطون و پر سر و صدا که زیاد جیغ جیغ میکنه.که همیشه در حال حرف زدنه و اصولا توی جمعای دوستانه بیشتر از همه حرف میزنه.به خاطر همین اینجا هم‌ می نویسم.

اما باگ من اینه که وقتی ذهنم درگیر باشه خیلی آروم میشم یهو.انقدری که دوستامم ناراحت میشن از این که یهو سرد شدم و حرف نمیزنم دیگه.این مدتم همین بود.هر روز دوستام میومدن و از بی معرفتیم گله میکردن و منم حرفی برای اثبات نداشتم.گاهی یهو میرفتم یه استوری خنده دار توی اینستاگرام میذاشتم تا شاید اطرافیانم فکر نکنن افسرده شدم!
این دوران قرنطینه برام لذت بخش ترین اتفاق ممکن بود.بعد از سالهای زیاد دغدغه و درگیری به یه همچین نقطه ای خیلی نیاز داشتم.یجورایی انگار خودمو بین روزمره ها جا گذاشته بودم و باید الان میگشتم تا خودمو شاید لابه‌لای ورقه های خاطراتم پیدا میکردم.

توی چندماهی که شروعش از ترم ۵ بود خیلی اتفاقات برام افتاد.اتفاقاتی که اینجا چیزی ازش نگفتم و اونقدر باورش برام سخت بود که نمیتونستم به جز چند نفر خاص به کس دیگه ای ازشون بگم.اما خب الان که نگاه میکنم میبینم چقدر از اتفاق افتادنشون خوشحالم.چیزایی که اون روزا شبانه روز چشمامو خیس میکرد الان انگار یه کمک بوده برای بزرگتر شدنم.

هیچوقت توی زندگیم به اندازه الان آرامش نداشتم.خیلی چیزا رو دیدم و فهمیدم.با خیلی از واقعیتا روبرو شدم.

الان؟تنها برنامم اینه که درسمو بهتر از همیشه بخونم و در کنارش زبان رو حرفه ای تر از همیشه ادامه بدم‌ و احتمالا بعد کرونا برم کلاس زبان.تموم تلاشمو برای مهاجرت از همین الان انجام بدم تا دیگه شرمنده خودم نباشم.و بیشتر از همه اینکه سعی کنم دیگه آدم احساساتی ای نباشم.بد ضربه خوردم.دیگه برای همیشه بسمه.

۱۲ لایک:)

امتحان

امروز امتحان داشتم.ساعت ۸صبح.تا ۵صبحش نتونسته بودم بخوابم و نمیدونم اصلا گوشیم زنگ خورد یا نه.خوابیدم‌

و میم هم اتاقیم که هم کلاسیمم هست طبق معمول همیشه تا من بیدارش نکنم بیدار نمیشه.ساعت ۸:۱۱دقیقه با زنگ دوستم از خواب پاشدم دو دقیقه ای اماده شدم اما از شانس ما نه اسنپ و تپسی بود و نه آژانس.انقدر شوک بودم که نمیدونستم چیکار کنم.به زور یه ماشین پیدا شد و ما ۸:۳۲رسیدیم دانشکدهو خداروشکر بچه ها با آموزش هماهنگ کرده بودن و مشکلی نبود اما بهمون وقت اضافه ندادن اصلا.وقتی رسیدم سر جلسه تموم بدنم داشت میلرزید.نشستم و گس وات!انگار هیچی یادم نبود!

تموم شد دیگه.بعدش رفتیم بیرون صبحونه خوردیم و برگشتم خوابگاه.تا اومدم بخوابم خالم زنگ زد بیا پایین برات غذا اوردم.گیج و منگ رفتم پایین.ناهارمو خوردم و دوباره رفتم خوابیدم و ۳ساعت تمام یه بند کابوس دیدم.تا حالا تا این حد کابوسام بهم فشار نیورده بودن.بیدار که شدم به سختی میتونستم نفس بکشم و گلوم انگار کویر لوت بود.مامانم بعدش زنگ زد و منم زدم زیر گریه و کلی گریه کردم.

خیلی خستم.امتحانا سخت و فشرده و استادامون که انگار مد شده همه امتحان تشریحی بگیرن!هر امتحان که میام میگم گند زدم و بیخیالتر از قبل نمیخونم بازم.خستم خیلی.دلم یه خواب بدون استرس میخواد.هفته پیش رو فاجعه بارترین امتحانامه و خیلی نگرانم.خلاصه که خیلی دعام کنین.

۱۰ نظر ۱۴ لایک:)

قرار نبود اینجوری شه!

حالم بد بود و کلی گریه کردم.چشمام خیلی درد میکرد.گفتم میخوابم فردا که چشمام خوب شد میخونم.

تموم شب کابوس دیدم و یادمه توی خواب فقط داشتم گریه میکردم.صبح با یه چشم درد بدتر از دیشب بیدار شدم.

همه بچه ها برگشتن خونشون اما ما هنوز درس و بخش و امتحان داریم و فقط یک هفته فرجه داریم که اونم بیشترش برای امتحان سنگین اول میره!دلم خونمونو میخواد.دوماه و نیمه که برنگشتم.بدجور خستمدیگه از آدما... 

+این روزا حال دلم خیلی ناخوشه.اگه حال دل شما هم خوش نیست نخونین اینجا رو.دلم نمیخواد حال کسی رو بدتر از اونی که هست کنم.اما نیاز دارم خودمو اینجا خالی کنم.تنها جاییه که برام مونده.

۱۱ لایک:)

نمیشه به ابرا برسیم؟

این مدت تقریبا هفته ای دوتا امتحان سخت و سنگین داریم.استادا به بی رحمانه ترین شکل ممکن دارن مارو به سیخ میکشن وواقعا نگرانم که نکنه نرسم به کارام!

اولین عکس رادیوگرافی روی بیمار رو گرفتم و خوب بود اما همچنان برای عکس گرفتن از بیمار استرس دارم.کار پروتزمم مرحله اخرشه و استرس حباب زدنشو دارم و امیدوارم درست انجام بشه.هفته دیگه بعد از دوماه و نیم قراره برگردم خونه و خیلی خستم از خوابگاه و دانشگاه و این شهر.دلتنگ خونه ام.دلتنگ ناهار و شام‌های بدون فکر که الان چی بخورم در حالی که سرم شلوغه کلی و نمیرسم زیاد غذا درست کنم.دلم اتاقمو میخواد که برم توش در رو ببندم و هیچکسی رو نبینم.تنها ذوقم برای گذشت این مدت کنگره بعد از امتحاناتمونه که مثل پارسال بریم و کلی خوش بگذره توش.

توی اتاق خوابگاه انگار روحمون داره فرسوده میشه.هم ما و هم بچه های پزشکی به شدت فشار رومونه و علائم عصبیمون زیاد شده.من که خیلی شبا توی خواب ناله میکنم و به شدت تکون میخورم در حالی که هیچوقت اینجور نبودم!و مورد داشتیم که توی خواب چندین بار جیغ کشیدم!

خلاصه که روزای سختیه و امیدوارم زود بگذره.برام خیلی دعا کنین لطفا🌸

+برای تغییر روحیه رفتم موهامو چتری کوتاه کردم.وقتی که قیچی شدن گفتم چه اشتباهی کردم🤦🏻‍♀️اما انگار واکنش بچه ها خیلی خوب بوده و مورد پسند واقع شده.جالب اینه که هیچوقت فکر نمیکردم موی چتری بهم بیاد!ولی هرکی دیده ازم تعریف کرده.مورد داشتیم یکی از پسرا به پسرای اکیپ گفته خانوم نون چه گوگولی شده😂😂😂خلاصه که حرکت خوبی بود فقط صبح به صبح که باید اتو بکشمشون تا کامل صاف شن پدرم در میاد🤦🏻‍♀️

۱۲ لایک:)

آروم

این مدت؟روزای سخت خیلی زیاد بود.خیلی چیزا رو فهمیدم.یهو با چیزایی که حتی فکرشو هم نمیکردم مواجه شدم.خیلی بهم ریخته بودم.

خودمو سزگرم کردم.خودمو بین درس و کار و کتاب و فیلم و باشگاه غرق کردم.

الان؟بدجور خستم.امتحانامون که دارن له میکنن ما رو!به هیچی نمیرسم.استرس دارم.کار ‌پروتزم مونده.از ادای حال خوب در اوردن جلوی آدما خستم.خسته از اینکه لبخند بزنم و بگم مرسی رفیق ترینام که اونجوری از منو له کردین.آروم شدم.تنها میام و میرم.توی فانتومی که همه در حال لاس زدن و بگو بخندن سرمو میندازم زیر و کاری به کسی ندارم.احتمالا دچار تنفر از نود درصد اطرافیان شدم.

گیجم.بدجور گیجم و انگار توی برزخ گیر کردم.وبلاگم؟انگار از اونم خستم!

۶ لایک:)

کامنت فول!

من یه اشتباهی کردم پست تولد گذاشتم تو اینستا با کامنت باز.اقاااا ینی حدود ۷۰ تا کامنت با کلی دایرکت تبریک داشتم.به جواب دادن به همشون که فکر میکنم دردم میگیره🥺

+امروز هرکی منو میدید میگفت کی چال لپ در اوردی تو؟منم پوکرفیس خیره میشم بهشون فقط😐

۹ لایک:)

تغییر

از صبح کلاس و بخش داشتم و تایمای اضافی هم توی فانتوم پروتز بودم.تنهااستراحتم ده دقیقه ناهار بود از هفت صبح.اومدم یه چیزی از کمدم بردارم و بدو بدو برم سراغ کارم که یهو خودمو توی آینه رختکن دیدم.بعد از اون ذهنم درگیر شد.

قبل دانشگاه اصلاااا اهل آرایش و درگیریش نبودم.اوایل دانشگاه نهایت آرایشم ضدآفتاب بی رنگ!و گااااهی رژ لب بود.کم کم درگیرش شدم و تیکه تیکه آرایشم زیاد میشد تا جایی که پارسال هرروز برای دانشگاه باید کرم پودر و ریمل و رژ و خط چشم و گاها رژگونه!میزدم.از کلی قبل دانشگاه بیدار میشدم تا بتونم آماده بشم و آرایش کنم.امسال؟نهایت کاری که انجام بدم اینه که صبح یه ضد آفتاب و رژلب بزنم که تا وقتی که بخوام برگردم هیچی ازشون نمونده و شبیه روح میشم حتی!

نمیگم اصلا وقتشو ندارم ولی راستش دیگه چندان علاقه ای ندارم به این کار!یه جورایی زده شدم ازش.خسته شدم از اینکه هرروز کلی فشار به چشم و پوستم بیارم و آزارش بدم اونم برای دانشگاه رفتن!که باز برگردم و کلی بشینم به پاک کردنش که اونم باز کلی پوستمو خراب کنه!

این روند تغییرم و کند و آهسته انجام شدنش برای خودمم جالب بود.نمیدونم اسمش بزرگ شدنه یا نه اما دیگه نمیخوام این موضوع که جلوی بقیه خیلی خوب باشم برام اهمیت داشته باشه.دارم تلاشمو میکنم در همه زمینه ها به این درک برسم.کاش بیام و بنویسم که دیگه فقط برای خودم زندگی میکنم!

+باید دندون بچینم و فک من انگار فک بچس از بس کوچیکه!هرکی میرسه بهم میگه انگار فک نی‌نیه!و خب حالا باید دندونارو بچینم و جا کم اوردم برای دندونای خلفیش و استرسشو دارم که میتونم با زدن بیس جاشون بدم یا نه!دعام کنین خیلی🥺

۱۰ لایک:)

162

دراز کشیدم در حالتی که از صبح همش سر پا بودم و الان از شدت پا درد خوابم نمیبره و دیشب هم نخوابیدم و چشمام به شدت میسوزن و ماکارونی گذاشتم بپزه در حالتی که به نظرم بدمزه‌ترین ماکارونی زندگیم قراره باشه.به مرحله دندون چیدن پروتز رسیدم و هی می‌چینم و باز دلخواه نیست و میکنمشون و از اول باز... 

با ذوق می‌شینم به گردنبند و آویز ساعت کادوییم نگاه میکنم و ذوقشونو می‌کنم و میگم گور بابای دنیا اصن!به درک که شبا با کابوس از خواب پامیشم و تا صبح نمیتونم بخوابم.ولی خب دلخوشی‌ها کم نیست!

۹ نظر ۶ لایک:)

تولد

۲۲ساله شدم.فکر میکردم کسی یادش نیست.اشتباه میکردم.توی دانشگاه که یه عالمه تبریک داشتم تازه تو کلاس همه به افتخار تولدم دست زدن😂اومدم خوابگاه و قرار بود با بچه ها بریم خرید.اما یهو سر از کافه در اوردیم و بله!سوپرایز!!! سوپرایز شده بودم باز برای تولد!و حتی کوچکترین ذره هم شک نکرده بودم!!!خیلی خیلی خوشحالم.اصلا انتظارشو ‌نداشتم.دیشب یه عالمه ناراحت بودم که هیچکس حواسش بهم نیست.الان از شدت خوشحالی نمیدونم چی بگم.و خب خدا رو فقط شکر میکنم که آدمایی دورم هستن که دوستم دارن و به فکرمن.

۲۲ساله شدم و خوشحالم.نسبت به پارسال خیلی بزرگتر شدم.خیلی چیزا دیدم و خیلی تجربه‌ها کسب کردم.امسال رو فقط میخوام دنبال آرامش باشم.امیدوارم از ته دلم  بهش برسم.

۱۸ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان