گل در بر و می در کف و معشوق به کام است...

یکی از فوامیل فوت کردن و به همین خاطر خانوادم اومدن شهر دانشجوییم.خیلی دلتنگشون شده بودم.بودن در کنارشون آرامش بخشه انقدر که امروز کلاس بیوشیمی رو پیچوندم تا کنارشون باشم.الانم خونه خالمم و درس میخوندم که گفتم بیام یه سری به وبم بزنم.خوابگاه خیلی بهتر از اونی بود که فکر میکردم البته این موضوع به شدت بستگی به هم اتاقیا داره.هم اتاقیامو خیلی دوست دارم.توی اتاق٦نفریم که٤تاشون پزشکین و از شهرهای اطراف همین استانن و٢تا دندونیم که اون یکی از شیراز میاد.تا الانم توی کلاسمون٣تا همشهری پیدا کردم.یه سریا هم که از شهرای خیلی دوری میان.درسامون هم خیلی سنگین نیستن.فکر میکردم توی دوران علوم پایه درسامون از لحاظ سنگینی خیلی تفاوتی با پزشکیا نداشته باشه ولی با چیزی که از هم اتاقیام دیدم انگار هم تعداد کلاساشون بیشتر از ماست و هم درساشون سنگین تره.گاهی خیلی دلم براشون میسوزه و به علت تنبلی خداروشکر میکنم که پزشکی نرفتم😂😂از بدی های خوابگاه اینه که گاهی میتونه خیلی استرس آور باشه.مثلا یکی از همکلاسیا که توی اتاق روبروییمونه به شددددت درس میخونه و ما هم گاهی استرس می گیریم.البته از لحاظ مطالعه برای کنکور هم خیلی بیشتر از من میخوند اینجور که خودش میگه و خب سعی میکنم تفاوت های فردی و یادگیری رو هم درنظر بگیرم.من که کلا درحال خوش گذروندنم😁😁٣روز توی هفته میرم باشگاه والیبال بقیشم سعی میکنم برم باشگاه خوابگاه.خوابگاهمون خداییش باشگاه خیلی خوب و با تجهیزاتی داره کلاسای مختلفی هم توش برگزار میشه.یه عالمه کتاب غیر درسی هم میخونم.درس هم که استغفرالله😂😂درسای اصلیمون بافت و بیوشیمی و آناتومی که کمر به همت بستن لهمون کنن😐😐ولی بقیش راحته.کلا بچه های کلاس خیلی میخونن که همه میگن جوگیری اولیس و بعدش درست میشن😐البته من که از این جو ها نمیگیرم😂😂توی خوابگاه هم که خیلی میخندیم و مسخره بازی درمیاریم.هوای شبا هم خیلی خوبه و با بچه ها میریم توی محوطه خوابگاه دوچرخه سواری و کلی لذت میبریم.البته سعی میکنم کارامو با برنامه پیش ببرم که به درسمم لطمه نخوره.خود دانشگاهم که خوبه.البته سرکلاس فعلا یخ بچه ها باز نشده و همه آرومن.بگذریم از خودم که بچه ها میگن چیکار کردی که انقدره پسرا ازت میترسن و حساب میبرن😂😂البته یه مقدار قیافم جدیه و تا با کسی صحبت نکنم نمیتونه تشخیص بده اخلاقمو اینه که ازم میترسن😂😂
خلاصه که همه چی خوبه خداروشکر و دلم آرومه.دلاتون آروم❤️❤️❤️
۳۲ نظر ۱۱ لایک:)

😐😐😐

خدا وکیلی من تو کف یه سری از همکلاسیامم که توی تلگرام و اینستا و حتی اسمشون توی برنامهshare it رو دکتر فلان گذاشتن😐😐😐خو لامصب اوناش که فارغ التحصیلنم نمیان اسمشونو اینجاها دکتر بزنن فازتون چیه عزیزان؟؟جو زده شدن یعنی؟؟؟😐😐

+بیوی اینستا مشکلی نداره البته😎😎

+فک میکردم برم کلاس مادربزرگ کلاس باشم.همون اول دیدم که خیلی چهره های سن بالاتر هست انگار.تا الان که چندتاشون فارغ التحصیل یا انصرافی رشته های دیگه بودن.یه خانومی هم هستن که دو تا بچه دارن و بالای٣٠ساله هستن.خداییش تلاشش برای رسیدن به اینجا قابل ستایشه.

+زندگی خوابگاهی خیلی وقت گیره به هیچی نمیرسم😐😐بازم میام میگم هرموقع وقت شد.تا الان که هم خوابگاه و هم دانشگاه خیلی خوب بوده و لذت بردم😍😍

+از لذت بخش ترین ها هم اینه که کسایی که یه عمر کوبیدنت و گفتن نمیتونی امروز تونستنت رو بهت تبریک بگن.

۱۴ نظر ۱۰ لایک:)

یعنی میگذره این ٦ سال؟؟؟

هرچقدر هم که بخوام ادای آدمای قوی رو دربیارم باز یه جاهایی کم میارم.خودمم میدونم.من یه دختر بی نهایت لوسم.خانوادمم میدونن ولی بقیه جور دیگه ای فکر میکنن.من وحشتناک آدم بغلی ای هستم.به خاطر همین توی خونه همش یا خودمو مینداختم توی بغل باباهی جانم یا توی بغل مامی جانم.روحم با بغل کردم آدمایی که دوستشون دارم آرامش میگیره.ولی اینجا کسی اینو نمیدونه.دلم تنگه اون وقتاییه که مریض میشدم و هرچی می گفتم باباهی نزدیک من نیا تو هم مریض میشی می گفت مهم نیست چون میدونست موقع مریضی حساسترم و به بغل خیلی بیشتر نیاز دارم.کسی اینجا اینو نمیدونه.اینجا همه مهربونن ولی کسی منو بغل نمیکنه.دلم برای دست پخت مامانم تنگ شده.از وقتی که اومدم اینجا هنوز غذایی نخوردم که به اندازه غذاهای مامانم برام لذت بخش باشه.امروز مامی بزرگ جان برام سوپ درست کرد ولی به زور یه کاسه کوچیک تونستم بخورم ازش.پیش بقیه هم همینه.حتی اگه بهترین رستوران هارو هم برم طعم لذت بخش غذاهای مامانمو نداره.دلم حتی برای سوپ های مامانم تنگ شده.هر روز با مامانم صحبت میکنم.موقع حرف زدن اون همیشه گریه میکنه پشت تلفن و من میخندم و شوخی میکنم تا از اون حال و هوا درش بیارم.میگم یادته می گفتی کاش یه جای دوری قبول شی که نبینمت؟؟حالا چرا گریه می کنی برام؟؟ و اون میگه خیلی بی شعوری و بازم گریه میکنه.صحبتامون که تموم میشه و خیالم یکم بابت اروم شدن مامانم راحت میشه تلفن رو قطع میکنم و میزنم زیر گریه.با باباهی جانمم صحبت میکنم.تنها اخلاقیش که دقیقا مثل منه اینه که وقتی ناراحته همش با بقیه شوخی میکنه.هی باهام شوخی میکنه ولی من بغض صداشو تشخیص میدم.داداش بزرگه برای رفتن قلی گریه نکرد اما روزی که رفتن خونه موقع ناهار وقتی عکس ژله ای که خونه خاله درست کرده بودم رو براش فرستادم زد زیر گریه.دلم برای قلی هم تنگه.نمیدونم چه قسمتی بوده که باعث بشه ما توی دو نقطه ی کاملا مخالف توی کشور نسبت به هم باشیم.به قسمت اعتقاد عجیبی دارم.به قسمتی که باعث شد اون یه سال زودتر از من راهی دانشگاه بشه چون اگه دوتامون با هم از خونه دور میشدیم مامی جانم داغون میشد.مامی جانم خیلی حساسه.خیلی خیلی حساس و احساسی.امروز حوا درست کرد.مطمئنم کلی گریه کرده موقع تزیینشون.چون کار تزیین توی خونه همیشه با من بود.فردا قراره برام آش پشت پا درست کنه.مطمئنم فردا خیلی بدتر گریه میکنه.یادمه پارسال که برای قلی آش پشت پا درستمیکرد خیلی گریه کرد.امسال که دیگه منم پیشش نیستم.فقط میگم خدایا میشه به هممون طاقت بدی دووم بیاریم؟؟؟

+نمیتونم آهنگ آپلود کنم.شما در این حین آهنگ خونه ما از مرجان فرساد رو گوش کنید.

+فاطمه سین عزیزم دلم تنگته.گوشیت که خاموشه اینستاتو هم که حذف کردی اگه خوندی اینجارو بیا یه خبری از خودت بده رفیق.

۱۴ نظر ۹ لایک:)

سرما رو ندوس😔😔

فاجعه ی سرماخوردگیم رو اینجوری بگم براتون که خودمو توی اتاق زیر یه پتوی کلفت حبس کردم و توی سالن هم نمیرم چون کولر داره کار میکنه و یه لحظه رفتم توی حیاط و از سرما بدنم شروع کرد به بندری زدن😐😐کسی که بدونه کجام میفهمه توی این هوا بیرون حتی توی شب هم چجوریه.

خلاصه اگه دیگه نیومدم حلال کنید🤧🤧

۱۱ لایک:)

شهر غریب

یه عالمه اتفاق این مدت افتاد که نه وقتشو داشتم که بگم نه حوصلشو.ولی دیگه مینویسم تا یادگاری بمونه برام.دیروز از صبح رفتیم ثبت نام دانشگاه.خیلی دردسر داشت یه جاهایی یه فرم خیلی طولانی رو چندبار باید پر میکردم.یه مقدار با همکلاسیا آشنا شدم چون ثبت نام داخل دانشکده ی خودمون بود.از شهر خودمون نبود ولی از تهران و شیراز و از همین شهر غریب اومده بودن.البته خیلی فرصت نشد با بقیه اشنا بشم.اون روز کلا هرچی تصورات داشتم برعکسش دراومد.فکر میکردم حالا دانشگاه بیابونه ولی شبیه جنگل بود بیشتر که خب اکثر درختاش از نوع درخت مورد علاقم بودن.دانشکدمون رو خیییییلی دوست داشتم با اینکه کلینیک هم به حساب میاد و هرجور آدمی توش میاد ولی واقعا تمیز و خوب بود و کلا ساختمونش هم شیک و قشنگه.خداییش از سر حسودی نیس ولی از دانشکده دندون دانشگاه خودمون بیشتر دوستش داشتم.خلاصه که یه عالمه فرم پر کردم ولی آزمایش و اینا نگفتن انجام بدم🤔🤔برای کارت تغذیه هم باید پول به حسابشون میریختم که کارت خوانشون مشکل پیدا کرده بود و مجبور شدم برم یه بانک داخل دانشگاه که خییییلی دور بود از دانشکده و منم تازه پنچر شده بودم و ماشین که بیرون دانشگاه بود مجبور شدم خودم برم که دیگه تهش حس کردم دارم از حال میرم ولی خب باعث شد یه دور دانشگاه و اونطرفا رو بیینم.کارای ثبت نام دانشگاه که تموم شد رفتیم خوابگاه.گویا لطف کرده بودن و بهترین مجموعه خوابگاهی رو دراختیار دانشجوهای جدید الورود دکتری حرفه ای گذاشته بودن و منم کلی ذوق داشتم تا اینکه در رو باز کردن و درجا خشکم زد.یه اتاق ٦نفره که کمد هم نداره و به جاش چندتا فایل خیلی کوچیک گذاشته بودن و در اصل چیزی نمیشد جا داد ومنم دوتا چمدون بزرگ داشتم و یه عااالمه ظرف و سبد و مواد غذایی مثل گونی برنج واینا که مونده بودم اصلا کجا جاشون بدم و هم اتاقیا اومدن که ٣تاپزشکین و٣تا دندونیم که هممون ترمکیم.دیگه منم چمدونامو قفل زدم و گذاشتم و اونجا و رفتم بیرون و زدم زیر گریه و به خانواده گفتم داره حالم به هم میخوره از اینجا میخوام با کارنامه سبزم بیام داروی شهر خودمون.دیگه یه مقدار که گذشت دیدم من برای اینکه به اینجا برسم خیلی سختی کشیدم و هرجایی که برم سختی های خودشو داره و باید قوی باشم.عصرش با مامان و بابام رفتیم بازار و کمد و یه دراور چند طبقه گرفتم و رفتم خوابگاه بذارمشون کمدم از این پارچه ای برزنتیا بود که یه عالمه میله داشت و اصلا نمیدونستیم چجوری باید ببندیمش و آموزش نداشت فقط یه سی دی همراهش بود یه دختری اومد که به عنوان ترم بالایی کمکمون کنه و با مامی جان رفتن دیدن سی دی رو و اومدو کمکم کرد و واقعا لطف بزرگی کرد چون تنهایی از پسش برنمیومدیم.دیگه بعد اون خالم و دختر خالمم اومدن که یه سر به خوابگاهم بزنن و جاشو یاد بگیرن و بعد اونم رفتیم خونه داییم که دعوتمون کردهبودن.فقط٤شنبه یه کلاس دارم که چون اکثرا بچه ها برگشتن شهرشون احتمالا تشکیل نمیشه و تا شنبه کلاس نداریم.حدود دو ساعت پیش هم خانوادم برگشتن شهرمونو راهیشون کردم و خودم موندم خونه ی مامان بزرگم که خب خوبی خونه ی فک و فامیل اینه که اکثرا توی همین محله ان و راحت میتونم برم پیششون البته خیلی نمیخوام مزاحم کسی باشم اینه که نمیخوام خیلی برم خونشون با اینکه زیاد تعارف میکنن بهم.مامان بزرگمم که میگه اصلا خوابگاه نگیرم و پیش خودش باشم ولی خودم راحت نیستم.در کل حالا درسته اونجایی نیستم که میخواستم باشم ولی دیگه برام مهم نیست.شهر دانشجوییم رو دوست دارم دانشگاهشو دوست دارم مردمشو با رنگ پوست متفاوت و لهجه ی متفاوتشون دوست دارم و حتی عاشقشونم.دیگه مهم نیست قبلا چی میخواستم.مهم اینه که باید ادامه ی این مسیر رو اونجوری که میخوام ادامه بدم.

۱۲ نظر ۸ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان