162
دراز کشیدم در حالتی که از صبح همش سر پا بودم و الان از شدت پا درد خوابم نمیبره و دیشب هم نخوابیدم و چشمام به شدت میسوزن و ماکارونی گذاشتم بپزه در حالتی که به نظرم بدمزهترین ماکارونی زندگیم قراره باشه.به مرحله دندون چیدن پروتز رسیدم و هی میچینم و باز دلخواه نیست و میکنمشون و از اول باز...
با ذوق میشینم به گردنبند و آویز ساعت کادوییم نگاه میکنم و ذوقشونو میکنم و میگم گور بابای دنیا اصن!به درک که شبا با کابوس از خواب پامیشم و تا صبح نمیتونم بخوابم.ولی خب دلخوشیها کم نیست!