٩٨

آخر هفته پیش برگشتم خونه.تصمیم نداشتم بیام اما دیگه مامانم به زور گفت باید برگردم خونه.حالا باز باید وسایلمو جمع کنم برای رفتن به شهر دانشجویی.
روزای آخر موندنم از بدترین روزاس.مامانم شدیدا حساس میشه و همش نصیحت میکنه🤦🏻‍♀️یه سری مسائلو که هر بار کلی براش صحبت میکنم و قانعش میکنم که نگران نباشه دوباره پیش می کشه و انگار نه انگار چند روز قبلش کلی باهاش صحبت کرده بودم!دیگه تصمیم گرفتم خیلی از حرفا رو اصلا بهش نزنم چون میدونم استرس بیخودی میگیره و مخصوصا مشکل اصلیم داداش بزرگمه!انقدر استرس میده بهش که مامانم شدیدا عصبی میشه.بخاطر همین واقعا خسته شدم از دستش.من تا حالا نخواستم چیزی رو ازش پنهون کنم اما خودش جنبشو نداره!و فقط دعا میکنم داداشم زودتر ازدواج کنه دست از سر زندگیم برداره!جدا خستم!
کیف و کفش میخواستم.کلی بازار رو گشتم و دیگه واقعا عصبی شده بودم از بس جنسا بیخود بود!فقط یه کفش خوشم اومده بود که خب با اینکه مارک نبود اما خیییلی گرون بود!دیگه در اوج ناامیدی یدونه پیدا کردم که خوب بود و البته گرونترین کفشی بود که تا حالا خریده بودم وبا این حال قیمتش نصف کفش قبلی بود!بابا یکم آرومتر گرون کنین همه چیزو🤦🏻‍♀️دیگه فعلا بودجه کیفم رو هم گذاشتم روی بودجه کفشم و کیف نمیخرم☹️
چقدر دلم برای دانشگاه و دوستام تنگ شده!کاش تابستون هم دانشگاه داشتیم حتی!و البته خدا رحم کنه بهمون با فشار درسا از الان به بعد!
۶ لایک:)

خلوت کوچولو

پنج شنبه ی هفته پیش خانوادم برگشتن شهرمون و من موندم خونه مادربزرگم.دانشگاه از هفته دیگه شروع میشه.دلم میخواست چند روز رو تنها توی خوابگاه باشم اما فعلا خوابگاها بستس و نمیشه برم.هرچند خونه ی مادربزرگم بیشتر روز رو توی اتاقم و بیرون نمیام زیاد و همین تنهایی خوبه باز.٤ روزه از خونه بیرون نرفتم و آفتابو ندیدم:))
عروسی دخترداییم خیلی خوب بود.خیلی خوش گذشت و بعد مدت ها تنها عروسی ای بود که کلی رقصیدم و پریدم شادی کردم و حس حوصله سررفتگی و تنهایی نداشتم توش.دو روز بعدش رفتیم خونه داییم و چقدر حس بدی بود که دخترداییم نبود.دختر داییم تنها همسنم تو فامیله و با اینکه خیلی خیلی متفاوتیم از همه نظر اما کنار هم که بودیم انقدر حرف میزدیم که زمان از دستمون در میرفت و حالا نبودش خیلی توی ذوق میزد.واسه همینه که اصلا دوست ندارم آدمای نزدیکم ازدواج کنن.بدترین چیز دور شدنشونه.
تصمیم داشتم درس بخونم اما هیچی نخوندم.صبح تا شب یا فیلم می بینم یا رمان میخونم یا توی اینستا میچرخم و یا نهایتا با دوستام حرف میزنم.زمان یجور عجیبی زود میگذره.شارژ گوشیمم عجیب زود خالی میشه البته🤦🏻‍♀️روزی سه بار شارژش میکنم🤦🏻‍♀️
هم کلاسیام مرتب در حال رو کردن هنراشونن!و خب من ناراحت میشم برای خودم.خیلیاشون یا نقاشیشون خیلی خوبه یا خطاطی میکنن یا خوب ساز میزنن.همیشه دلم می خواسته یه هنر داشته باشم که توش خیلی خوب باشم اما حالا؟نمیخوام تقصیر کسی بندازم اما به نظرم یکم ریشه توی بچگیم داره.توی خونه ی ما هیچوقت هنر چندان ارزشمند نبوده!هیچوقت تشویق نشدم بابت نقاشی خوب یا خط خوب یا کلا هرچی.همیشه تشویقم کردن سمت درس.همیشه گفتن هنر بی اهمیته.یادمه تابستون قبل از سالی که جدول ضرب رو یادمون بدم جدای از اینکه حفظش بودم،خانواده مسابقه میذاشتن بین من و داداش دوقلوم و یه صفحه پر از ضرب می نوشتن و ما باید توی سریعتر تموم کردنشون رقابت میکردیم اما هیچوقت منو سراغ هنر نفرستادن.منو هی فرستادن کلاس زبان اما منو هیچ کلاس هنری ای نفرستادن و معتقد بودن اگه کلاس میخوای بری باید کلاسی بری که به دردت بخوره!منم شاید اونقدرا استعداد هنری نداشتم.همیشه عاشق ریاضی بودم و دوست داشتم توش غرق شم اما حالا کلی دورم از علاقم حتی.حس یه آدم خونه به دوش رو دارم.رشته ای رو میخونم که خیلیا آرزوشو دارن خطم تا حدی خوبه مرتب کتاب میخونم مرتب فیلم می بینم توی بازی ها کامپیوتری یکم استعداد دارم!آشپزی میکنم کیک میپزم اما توی هیچی خودم رو خوب!ندونستم.و این خیلی برام حس بدیه.شایدم دلیلش کمالگرا بودنمه که هیچوقت خیلی ارزش قائل نبودم برای کارام اما به هر حال خستم از این وضعیت و گیجم برای تغییر...
۴ نظر ۷ لایک:)

گویا میگن در جهت تخلیه روانی و آرامش غر بزنین:))

از آدمایی که با دیدنت تنها کاری که می کنن گشتن دنبال یه ایراده تا بکوبن تو صورتت بدم میاد.حتی اگه اون آدم خالم باشه و دوسش داشته باشم!یه چیزایی رو ایراد می گیره که خب خودتم میدونی!ولی کاملا به روت میاره اونو!و همچنین از غرورش بدم میاد!اینکه فکر میکنه چون وضع مالیشون خیلی خفنه یعنی کاملتریه!حالا واقعا هنر و کار خاصیم بلد نیستا!ولی به حدی از خودش تعریف میکنه و بقیه رو از بالا به پایین نگاه میکنه که حرص آدمو درمیاره! نمیدونم چجوری بعضیا به خودشون اجازه میدن انقدر بدبین و ایرادگیر باشن!و نسبت به خودش خوشبین!!!نمونه بارزش پسر بزرگشه که معتقده پسرش هوشش خیییلی بالاست و ماها معمولی ایم.و پسرش درسخون نبوده وگرنه تک رقمی می اورده!حالا لازم به ذکره که پسرخاله محترم تموم زندگیش توی بهترین مدارس شهرشون(از شهرای منظقه ١) به زور پول درس خونده و ننداختنش بیرون و برای کنکور هم با اساتیدی که امثال من نهایتش سر کلاس ١٥٠ نفریش میرفتیم مرتبا و هفته ای چند بار کلاس خصوصی میگرفت.و نهایتا رتبشم پنج رقمی شد و یه رشته الکی قبول شد.کلا فقط بذاریش از خوبی خودش و بچه هاش میگه اما عمرا از خوبی کس دیگه ای نمیگه فقط بلده ایراد بگیره!جالب اینه که هر بار قراره ببینمش استرس می گیرم باز قراره از چی ایراد بگیره!
بیایم بی تربیت باشیم:))واکنشم بعد از حرفاش بالا اوردن یکی از انگشتامه و بیان به یه ورم😁خیلیم راضیم و واقعا حس آرامش میده بهم:))
+لازم به ذکره که وقتی رتبه ی کنکورم اومد و بهش گفتم به حدی زد توی ذوقم که حالم از خودم بهم خورد!و همچنان لازم به ذکره که رتبم سه رقمی منطقه ١ شده بود!!!
۸ لایک:)

چی شد عید انقدر زود تموم شد؟

عید زیادی زود داره میگذره!واقعا هیچ کار خاصی نکردم!کلی برنامه داشتم و طبق معمول به نود درصدشون نرسیدم🤫روزای اول اومدنم خیلی بحث داشتم با مامانم اما این چند روز یکم آرامش برقرار بود.عید دیدنی هم فقط یه بار رفتیم خونه عمم و یه بار اونا اومدن خونمون همین!فردا هم عازمیم شهر دانشجویی چون پس فردا عروسی دختر داییمه و اونجاست.دیگه برنمیگردم همونجا میمونم.دلم یه تنهایی چند روزه میخواد اما متاسفانه خوابگاها ١٦ ام باز میشن☹️

پارسال رو هم دوست داشتم هم نداشتم.خب یه عالمه صمیمیتم با دوستایی بیشتر شد که واقعا بودن باهاشون خوش میگذره و لذت بخشه.نمیگم قطعا تا ابد کنار همیم یا هیچکس مشکلی نداره و اصلا تا الانم بحثی نداشتیم اما مهم اینه که در حال حاضر از وجودشون خوشحالم.یه چیزایی به سمتی رفت که فکرشم نمیکردم و واقعا باعث بهم ریختگیم شد اما دیگه عادت کردم.در کل تا حدی میشه گفت سال آروم و یکنواختی بود.نظم کتاب خوندن و فیلم دیدنم بیشتر شد که خوشحالم بابتش🙂از لحاظ درسی ولی زیاد راضی نبودم چون بیش از اندازه نخوندم!و همین که تا حالا درسیو نیوفتادم جای شکرش باقیه!

امسال هم واقعا چیز خاصی به نظرم نمیرسه که بخواد با پارسال تمایز داشته باشه هرچند گاهی اتفاقایی می افته که آدم حتی فکرشم نمیکنه.امیدوارم امسال کلی از اینجور اتفاقای خوب طور در پیش داشته باشم:))امسال تصمیم دارم بیخیالتر از قبل باشم نسبت به مسائل.یکی از شعفام اینه که سر چیزای ساده کلی حرص میخورم و اعصاب خودمو خورد میکنم.سعی میکنم امسال یکم آرومتر و بیخیالتر باشم.

و اینکه میخوام امسال مهربونتر باشم نسبت به همه!اهل تعریف کردن از خودم نیستم و خب دلیلی هم نداره که اینجا از خودم تعریف کنم!ولی خب کسایی که منو از نزدیک میشناسن میگم من خیلی مهربونم!ولی حس میکنم هنوز کافی نیست.معتقدم هرچقدر با آدما مهربونتر باشی یه روزی نتیجش بهت برمیگرده.میخوام امسال این خصلتومو بیشتر کنم تا آرامش خودمم بیشتر بشه.

یکمم درسخون تر بشم😁تابستون علوم پایه دارم خیر سرم🤦🏻‍♀️بیشتر کتاب بخونم و بیشتر فیلم ببینم و ورزشمو زیاد کنم و در عوض از وابستگیم به نت کم کنم.ایشالا که بشه!

+تولد م.ز دوست صمیمیم و دوست دختر جوجو ١٣ امه.جوجو براش آبرنگ و گواش و پاستل گچی هرکدوم ٢٤ رنگ و کلی قلم و مدادایی که نمیدونم چیه و هم چنین هدست بلوتوثی خریده.بعد کافه رزرو کرده و کیک سفارش داده و قراره بره شهرشون.حقیقتا اعلام میدارم از شدت حسادت دارم شکافته میشم😭منم میخوام خببب😭😭😭😭

۱۳ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان