دوست پسر

 

دوس پسر دوستم که همون جوجوی خودمونه رفته کیش و اینا رو براش سوغات اورده.حق دارم با دیدنشون دچار افسردگی ناشی از سینگلی بشم آیا؟🥺🥺🥺شکلاتاشونو قبلا خورده بودم اما اون دوتا بسته بیسکوییتیا و اوتمیلا از اونچه در تصویر می بینین خییییلی خفن تر و خوشمزه ترن🥺البته لازم به ذکره که تقریبا نصفشونو برای من گرفته😎ولی در هر حال من ازین دوست پسرا میخواااام😭😭😭😭

۴ نظر ۱۱ لایک:)

انتظار

یکی از چیزای جالبی که توی دوره دانشگاه بهش رسیدم اینه که ترم های فرد همیشه یه چالشی داشتم.برعکس ترم های زوج که نسبتا بی حادثه بوده.

چالش این ترمم شناخت یه سری آدماست.یا در اصل شناخت خودم که چقدر ذهنم میتونه در مورد چیزایی که اطمینان داره اشتباه کنه.چیزایی که توی اتفاق افتادنشون شکی نداشتم خیلی آسون یه جوری نشدن که خودمم از نشدنشون در تعجبم هنوز.

خیلی اتفاقا افتاده این مدت.اتفاقایی که حتی دوستای نزدیکم هم ازشون بی خبرن.یه کانال زدم توی تلگرام و حرفامو بدون سانسور میریزم توش.شاید دلیل ساکت شدنم همینه.در هر حال که الان خوبم.آرومم.از گذشتن روزهام راضیم.مفید میگذرن.باشگاه و تفریحاتمو دارم.درس و کارای عملیمو دارم.کتاب خوندن و فیلم دیدنمو دارم.در تلاشم تا همه چیزو فراموش کنم...

۷ لایک:)

چرا واقعا؟؟!!!

چند روزیه توی اینستا به طور عجیبی تعداد نسبتا قابل توجهی پیج هایی فالوم میکنن و پیام میدن بهم که کاملا مشخصه فیکن!از روی تعداد فالوور فالوینگاشون کاملا مشخصه!بعد حالا جالب اینکه اکثرا یا شریف درس میخونن یا دانشگاه تهران و همه رشته‌های خفن!همه جور چیزی هم توشون هست.نمیدونم چرا اصلا حس خوبی به این مورد ندارم.البته اصولا اینجور چیزا عادیه اما اینکه یهو این فیکا حمله کنن خیلی مشکوکه!ولی اگه کسی پشت اینکارا باشه اخه قصدش چی میتونه باشه!واقعا مسخرست!هیچ جوره نمیتونم درک کنم اینو!

۸ لایک:)

بچگی نه، اما بزرگیم توپ چل تیکه شدم...

چند روزیه که اومدم خونه.خانواده گله‌مندن که همش توی اتاقم هستم و در رو می‌بندم و پیششون نمیام.اگه کاری انجام کیدادم حرفی نداشتنا اما اینکه همش دراز کشیدن روی تختم و هندزفری توی گوش چشمامو می‌بندم یکم عصبیشون میکنه.در هر حال چندان اهمیت نمیدم.این روزا فقط دلم یه تنهایی عمیق میخواد دور از هر سر و صدایی.حتی دوست ندارم که از خونه بیرون بیام و باید برم پیش دوستم که کادو تولدشو ببرم و امروز و فردا میکنم برای رفتنش و بازم حوصله بیرون رفتن ندارم.نه که غمگین و ناراحت باشما ولی توی شهر دانشجویی از بس دورم شلوغه و از خیلیاشون دل خوشی ندارم.بگذریم

بخش رادیولوژی ای که توی پست قبلی حسابی فشار اورده بود بهم الان یکی از بخش‌های مورد علاقم شده.انقدر دوسش دارم و تلاش میکنم توش بهتر بشم که اگه زمانی باشه که بتونم برم اونجا میرم تا عکس بگیرم و بیشتر تمرین کنم.اما نگم براتون از بخش پروتز.توی پروتز ما فعلا به طور فرضی برای یه ادم بی دندون کامل قراره که دندون مصنوعی برای هر دو فک کامل بسازیم.واقعا بهم فشار اورد.جدای از کار عملیش که وقتگیر و انرژی‌بر بود و تموم تایم بیکاریمون توی دانشگاه روی میرفتیم سراغش فشار روانی و استرس خراب شدنش خیلی بد بود چون برای اولین بار با مواد برخورد داشتیم و کار خیلی ظریفیه و کوچکترین اشتباهی ممکنه کارتو خراب کنه و صد البته که موادش گرونه و بیشتر از یه بار بهمون نمیدن🤷🏻‍♀️و اگه خراب کنیم باید کلی بریم بگردیم دنبال مواد!البته الان برام خیلی راحت تر شده ولی اوایل استرس زیادی کشیدم محصوصا که استادمون بابت هر اشکال مسخره ای ما رو میشوره🤦🏻‍♀️قیافه‌هامون هم که بعدش دیدنی بود😂قشنگ انگار از کار بنایی برمی‌گشتیم از بس گچ و مواد رومون میریخت هربار😂بعد داخل خود فانتوم هم که خیلی وقتا دستامون کثیفه موهامون ژولیده میشه و مقنعه ها کثیف و خلاصه خیلی داغونیم.هرچی یه عمر جلو همکلاسیا خودمونو خوب نشون دادیم اونجا در زشت ترین و لهیده ترین حالت ممکن همدیگه رو می‌بینیم😄😄ولی خب فعلا حس بهتری پیدا کردم به رشتم هرچند از دانشگاه که برمی‌گردم به حدی خستم و بدن درد دارم که کلا به فکر ترک تحصیل میوفتم😄

+میخوام  اینجا عکس بذارم اما توی تغییرات جدید بیان نمیدونم چجوری بارگذاریش کنم.برای گذاشتن تصویر به URL نیاز داره و اصلا نمیدونم این چیه!ممنون میشم اگه اطلاعی دارین در این مورد منو راهنمایی کنین.

+صفحه وبلاگم بر شده از چراغای روشن.حس کسایی رو دارم که به خانوادشون خیانت کردن.دلم برای وبلاگم تنگ شده بود.احتمالا بیشتر بنویسم اگر مجالی بود هرچند این روزا بعید میدونم کسی از دیدن وبلاگای آپ شده خوشحال بشه!

+این عکسا رو هم میخواستم بذارم.راستیه استوری دوستمه و اونا دستای منه و چیزی که نوشته از شاهکارای بخش رادیومه😂اکسپوز همون گرفتن عکسه و کارای ظهور ثبوت عکس رو هم خودمون انجام میدیم😁چپیه هم عکسیه که خودم گرفتم🤗 

۹ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان