استقلال!

نمیدونم من بی جنبم یا واقعا پول در اوردن انقد لذت داره!امشب یه کلینیک رفتم(بعد از مدتها کلینیک دیگه ای رفتن که پولی توش نبود و صرفا واسه تجربه کاری بود) و پرداختی کلینیک انگار روزانه‌س. اخر شب وقتی حسابمو چک کردم و واریز پول رو دیدم از شدت ذوق روی پا بند نبودم. یه حس ذوق عمیق دارم از اینکه کم کم میتونم مستقل شم و چیزایی که دوست دارم بخرم و پول هم پس انداز کنم ( البته که تو این اوضاع ولخرجی و پس انداز در حد یه ذرس نه خیلی) . حالم خوبه.حس بزرگتر شدن دارم. اینکه کم کم بتونم به جایی برسم که برای هر خواسته پیش پا افتاده ای کلی خودمو زجر ندم تا به خانواده بگم و عذاب وجدان فشار وارد کردن به خانواده رو داشته باشم!

خلاصه که امیدوارم بتونم توی کلینیک جدید خودمو جا بندازم و این حس خوبم ادامه دار بشه.

+اون بیماری روانی ای که باعث میشه نظرات رو چه تو وبلاگ چه اینستا چه هرجایی ببندی چون خجالت میکشی مراوده داشته باشی چیه؟

۱۲ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان