قضاوت!

وبلاگمو همیشه خیلی دوست داشتم.شاید گاهی ننوشتم اما میدونستم نمیتونم ازش دور بمونم.فضاشو دوست داشتم.خیلی وقتا بهم کمک کرده.خیلی جاهایی که روح و روانم بهم ریخته بود یکم نوشتم و آروم شدم.به خاطر همین شاید خیلی از پستایی که نوشتم برای آروم کردن ذهنم بوده.خیلی جاها کامنتا رو بستم چون دوست نداشتم قضاوت بشم.

شاید به همین خاطر باشه که منِ واقعی با چیزی که مینویسم متفاوته.اگه اومدم و گفتم مامانم حرصمو‌ دراورده و فلان حرفا رو بهش گفتم اینجور به نظر رسیده که بدرفتاری کردم و تند حرف زدم.یه چیز جالب بگم؟من توی دنیای واقعی آدمیم که به شدت از بحث و دعوا و برخورد تند فراری‌ام.همونجور که از دست مامانم عصبی شدم اما اون حرفا رو با خنده و شوخی بهش گفتم.حتی صدام هم ذره ای بلند نشد که بخوام ناراحتش کنم.و در مورد همه مخصوصا خانوادم شاید عصبی بشم اما تا جایی که یادمه اروم و محترمانه باهاشون صحبت کردم.

من از خیلی چیزا نگفتم.اما خیلی از چیزایی که گفتم رو تا با اطمینان نفهمیدم نگفتم.اگه از توقع دوستم گفتم چون خودش برگشته بهم گفته که فلان توقع رو ازم داره.

اگه از حجاب خالم حرفی زدم چون ترکشای ادعای دین و ایمانش به کل فامیل خورده!که ادمیه که از من میپرسه صبحا پا میشی نماز صبح بخونی و در جواب نهِ من با تحقیر نگاهم میکنه.که به مامانِ من که ازش بزرگتره حتی!همیشه گیر میده در مورد حجاب و اینا.و من معتقدم کسی که انقدر به خودش اجازه میده به همه گیر بده در مورد اینجور مسائل چه ایران و چه هرجای دیگه باید حجابش یه شکل باشه.

اگه از مهمونی گفتم که معتقد بودم رفتارشون نمود بارز بیشعوریه،هیچ نگاه از بالا به پایینی نبوده!چون شعور نه به پول ربط داره نه به تحصیلات که نگاه بالا به پایینی باشه!اونو گفتم چون در کنارش گفتم که چی به سرم اوردن که توی خواب و ناخوداگاه هم تا اون حد فشار بهم اومده!

اگه از دوستی گفتم که فوت شده و از ناراحتی و بهم ریختگیم گفتم چون وقتی که فهمیدم اون اتفاقو با وجود اینکه چند سال حتی کوچکترین خبری ازش نداشتم اما تا چندین ساعت براش گریه کردم و ذهنم مشغولش بود.من فرشته‌ی مهربون نیستم که بگم هر اتفاقی برای هرکس بیوفته ناراحت میشم اما گاهی یه چیزایی بدجور منو بهم می‌ریزه.چیزایی که خودمم نمیفهمم چرا اما تموم ذهنمو درگیر میکنه.نه لزوما اون فرد حالا!اگه از بی ارزش بودن زندگی گفتم چون دیدم چقدر مسخرست کسی که چندین سال همکلاسم بوده بعد کلی سختی تازه به یه آرامش نسبی رسیده یهو انقدر زود فوت کنه.و نگاهم به زندگی خودم افتاد که چقدر همه چیز میتونه یهو تموم شه!بی خبر!

اگه از دوستای صمیمیش گفتم که مراسمش نیومدن چون باهاشون در ارتباط بودم و از اول قرار بود بیان و یهو تک به تک گفتن نمیان.و منی رفتم فقط مراسمش که هیچ صمیمیتی نداشتم باهاش و دوست دیگه ای که اصلا توی کلاسمون نبود!پس از روی بی خبری اون حرفو نزدم.

این مدت شاید چندین پیام ناشناس داشتم و خیلی حرفا زدن و خیلی زود قضاوتم کردن.داشتم میگفتم!شاید دلیلی که اینجا آروم و شاید بداخلاق!به نظر برسم نوشته‌هام باشه که از دغدغه ها و بهم ریختگیام اینجا میگم. اما توی دنیای واقعی من یه آدم شلوغ و شیطونم و به گفته اطرافیانم خوش اخلاق!!!

خلاصه اینا رو گفتم تا بگم من اینجا درس زندگی نمیدم.خودم رو هم آدم خوبِ ندونستم!هیچ ادعاییم ندارم.ممنون میشم اگه یکم کمتر قضاوتم کنین و گاهی نوشته هامو خصوصا اونایی که نظراتشونو هم بستم به پای درگیری ذهنی و آروم کردن خودم بذارین.چون منم یه آدمم و نیاز به تخلیه دارم.

 

۷ نظر ۱۰ لایک:)

روانپریش!

داشتم برای مامانم از یه سری دوستام که به علوم پایه نمیرسن میگفتم که میگه مطمئنی تو میرسی بهش؟میگم اگه نمیرسیدم که احمق نبودم وسط تابستون بشینم درس بخونم😐میگه اها خوبه پس.بعدش میگه ببین من میخوام ترمای دیگه خیلی درس بخونی و شاگرد اول شی😐😐دیگه خونم به جوش اومد.گفتم مگه بچه دبستانیم که همچین حرفی میزنی؟یه عمر این حرفو خوندی توی گوشم و هی گفتی من آرزوم بوده دکتر شم نشدم تو باید منو به آرزوم برسونی کافی نبود بازم داری از این حرفا میزنی؟ میگه نه من به خاطر خودت میگم چون معدل کلی تاثیر داره.میگم کدوم تاثیر؟معدل کشکه عزیزم کشک.خیلی به فکر آیندمی و انقدر به فکر تاثیرات این چیزایی میتونی بری خودتو یه شکلی جانباز کنی قشنگ از مزایات بهره مند بشم.

من نمیدونم این خانواده ها کی قراره دست از توقعاتشون بردارن.اینجوریه که از اول میکوبن تو سرت که تو باید بهترین باشی بعد تو هی تلاش می‌کنی و میگی خب الان به این انتظارشون رسیدم دیگه ولم میکنن اما اونا با یه توقع بزرگتر میان سراغت.نمیدونم کی خانواده‌هامون قراره سعی کنن به جای اینکه بچه‌هاشونو دستگاه رسیدن به اون عقده هایی که خودشون بهشون نرسیدن بکنن یکم به بچه‌ها اعتماد کنن و بذارن راه خودشونو برن.که بچه‌هاشون رو با اجبار و هزارجور مشکل روانی بابت توقعاتشون بار نیارن.

سعیمو میکنم که الان به هرچی میخوام برسم و اگه نرسیدم دیگه حق ندارم عقده‌ی نرسیدن‌هامو روی بچه‌هام خالی کنم.

و اینکه دیگه کوتاه نمیام جلوی این حرفاشون.دیگه اجازه نمیدم که اونا بخوان برام راهی رو تعیین کنن.

۲۱ لایک:)

spine!

خالم با خانواده رفته روسیه(همون که گفتم خیلی ایراد گیره و اینا).این خالم به شدددت مذهبیه و ازینا که جلوی بابای منم چادر میپوشه و به مامانمم همیشه برای چادر گیر میده:/ خلاصه خاله جان رفته اونور و چادر کلا به فراموشی سپرده شده و با یه مانتو جینگیلی می‌گرده اونورا.فک کنم فقط مردای ما خار دارن://

۲۲ لایک:)

خدایا خودت اینا رو بخور😫

یکی از دوستای قدیمم که چندان هم با همدیگه صمیمی نبودیم چند ماهه که یهو خیلی صمیمی طور شده و مرتب باهام حرف میزنه و قربون صدقم میره و همش احوالپرسی می‌کنه و اینا.من خودمم هی متعجب بودم که چی شده بعد از چندین سال یهو انقد مهربون شده و این اصلا اینجوری نبود.

و خب بله!فهمیدم خانوم رفته یه دوره دستیاری دندانپزشکی دیده و کار پیدا نکرده با خودش گفته تیارا که داره دندون میخونه بذار بهش نزدیک شم که بعدا که مطب زد برم دستیارش بشم.

جدای از توهماتش که فک کرده قراره من بلافاصله بعد فارغ‌التحصیلی برم مطب بزنم چجوری واقعا برنامه ریزی کرده برام؟بابا لامصب من خودم اصن نمیدونم بعد فارغ‌التحصیلی کدوم استان حتی قراره طرح برم و بعدش اصلا کجا زندگی کنم!که حالا تا چند سال بعدش بتونم یه مطب بزنم اونم معلوم نیست اصلا تو شهر خودم باشم یا نه!چجوری این انقدر راحت حساب زندگیمو کرده؟!!!!!

۱۹ لایک:)

شکل شعرای منزوی شدم!

پست دکتر هوپ رو میخوندم.یادمه پارسال همون ترم۱ با یکی از همکلاسیام که هم سن و سال دکتر هوپ هم هست صحبت میکردم.می‌گفت از یه جایی به بعد آدم نیاز داره تا زمان زیادیش رو توی تنهای بگذرونه.نه که از بقیه فرار کنه اما تا یه جایی تحمل حضور آدما اطرافش رو داره و بیشتر از اون واقعا بهش فشار میاره.می‌گفت که احتمالا خانوادش برن شهر دیگه‌ای زندگی کنن و اون دیگه تنها بمونه تو خونه‌و از این بابت واقعا خوشحاله.بهش گفتم حتی فکر اینکه بخوام تنها توی خونه باشم هم برام سخته.نه که ترسو و اینا باشم اما اگه دور و برم توی محل زندگیم کسی نباشه افسرده میشم و اصلا نمیتونم تنها زندگی کنم.یه لبخند زد و گفت یه روزی متوجه حرفم میشی ولی.

الان؟این چند ماه اخیر حس میکنم که چقدر میتونم بفهمم حرفی که بهم زد اون روز رو.منی که فکرشم نمی‌کردم که بتونم تنهایی رو تحمل کنم الان چقدر برام دلنشینه. راستش اوایل که همچین حسی داشتم یه مقدار نگران شدم حتی!که نکنه دارم افسرده میشم؟اما کلی گشت و گذار کردم و فهمیدم که اصلا هم افسردگی و حتی مشابهش رو هم ندارم.نمیدونم شاید این احساسم یه جور تکامل و بزرگ شدنه.اما واقعا بهش نیاز دارم.موضوع خانواده نیست کلا حتی دیگه دلم خوابگاه رو هم نمیخواد با وجود اینکه هم اتاقیامو به شدت دوست دارم و کلی بهم خوش میگذره توی اتاق.دلم سکوت میخواد.یه خونه برای خودم که با آرامش زندگیِ خودمو‌ توش داشته باشم.حریم شخصیم رو.یه جورایی یه جبهه گیری پیدا کردم نسبت به تموم کسایی میخوان بیش از حدی که در نظرمه وارد مسائل شخصیم بشن چه دوست و چه خانواده.

این چند روز یکی از آشناهامون با خانواده که دوستشون دارم اومدن خونمون.رفتم پیششون بگو بخند داشتیم حرف زدن و صحبتم داشتیم اما فقط تا یه حدی.بیشتر از اون رو به بهونه درس میومدم تو اتاقم.دیشب باهاشون در حد کم رفتیم داخل شهر با ماشین گشت و گذار و زود هم برگشتیم و امشب همه خانواده خودم و اونا رفتن ‌پارک اما اصلا علاقه ای نداشتم که بیشتر از این باهاشون وقت بگذرونم و به بهونه درس بازم موندم خونه.

کلا همه دو و بری هام اینجور شدن برام.شاید دوستشون داشته باشم اما فقط تا یه حدی باهاشون ارتباط دارم و دوست ندارم بیشتر از اون توی زندگیم باشن. به شدت از تنهاییم لذت میبرم و دارم تلاشمو میکنم وقتمو برای چیزا و کسایی که علاقه ندارم هدر ندم.آرامش خاصی پیدا کردم این مدت توی خونه.معمولا توی اتاقمم و درشو بستم.اگه کسی منو بشناسه میدونه که من آدم اجتماعی‌ای هستم و اینجور نیست که از ارتباط فرار کنم اما الان شاید یه حصار کشیدم و نمیخوام کسی ازش رد بشه.و خب این مدت بزرگترین تلاشم این بوده که خانوادمو راضی کنم توی شهر دانشجویی یه خونه بگیرم که احتمالش با توجه به حساسیت‌های خانوادم کمه اما اقلا من تلاشمو میکنم.فقط امیدوارم بشه.خیلی نیاز دارم که این دوره‌ی شاید گذرا رو اونجور که دلم میخواد بگذرونم.دلم اون آرامش عمیق روزایی رو میخواد که تنها توی خوابگاه بودم.من حتی به یه اتاق ولی جدای از هرکسی که بشناسه منو هم راضیم!برای خودم آشپزی کنم کتاب بخونم موسیقی گوش کنم برقصم  حتی!استقلال واقعی داشته باشم و نخواد به کسی وابسته باشم.و کاش بشه فقط.

۱۱ لایک:)

دهنتو ببند و خسیس نباش😑😑

عنوان خطابی از قلبم به مغزمه🤦🏻‍♀️یه نیم بوت میخوام سفارش بدم(بله نیم بوت تو این فصل چون اگه توی فصل خودش بخوامش باید دوبرابر بدم جاش🤦🏻‍♀️)و خب هی بین دوراهی ام😑هی مغزم میگه بشین سر جات نیم بوت مارک به قیافه یه دانشجوی بدبخت نمیخوره و قلبم میگه خاک تو سر فقیرت که پول داری و نمیخریش.حالا اینا به کنار هزینه‌ی گمرک رو کجای دلم(حساب بانکیم ینی) بذارم؟🤦🏻‍♀️اللهم خودت زودتر مارو از فقارت مغز و حساب بانکی در بیار پلیز:/

پ.ن:یکیم بگه بشین پای درست این چیزا واست نون و آب نمیشه چار روز دیگه علوم پایه بیوفتی که پاسخگوعه؟شیش ماه عقب میوفتی از درست می شینی تو خونه نیم بوتاتم هیشکی نمی بینه😑

میگم من چطور برای کنکور اونقد با تمرکز میخوندم؟تمرکزم کجا رفته؟چرا یه جا بند نمیشم؟چرا انقد خوابم همش؟چرا سرعتم یک صفحه بر ساعته؟فاک دیس فاکینگ علوم پایه😑😑

۱۳ نظر ۹ لایک:)

آینده

م.ن از دبستان همکلاسیم بود و صمیمی ترین رفیقم شد توی دبیرستان.دو سال پشت کنکور موند.سالی که من دندون قبول شدم و دانشگاهم رو هم نمیدونم چرا خانوادش انقدر خفن میدوننش!همش باباش تحقیرش میکرد که ببین تیارا شرایطش مثل تو بود اما اون قبول شده اونم فلان دانشگاه!ولی تو نشدی.یه سال بیشتر از من موند پشت کنکور.انقدر براش استرس داشتم که زمان اعلام نتایج احتمالا جزو اولین کسایی بودم که توی سایت یه ریز در حال رفرش کردن صفحه بودم و من بهش خبر دادم که نتایج اومده.رفت و دید نتیجشو.شروع کرد به گریه و چند روز همش در حال گریه بود.بالاخره جمع و جور کرد خودشو.رفت کلی راجع به رشته های دیگه تحقیق کرد.کلی پرسید و نهایتا انتخاب رشته کرد.اما بازم راضی نبود و هنوزم گریه میکرد و میگفت من فقط پزشکی میخواستم و من به آرزوم نرسیدم و همه بهم سرکوفت میزنن به خاطر رتبم که دکتر نمیشم.نتایج نهایی اومد و باز هم ناراضی بود.گفت مهم نیست دیگه میرم دانشگاه هرجور شده.

الان یکسال از اون موقع گذشته.بی نهایت شاده.خوشحاله از رشته ای که میخونه و بهش علاقه داره.کلی فکر و برنامه داره.عقد کرده و به خیلی از کاراش میرسه.تفریحاتشو داره استراحت و ذوق و خوشی و همه چیو داره.و مهمتر از همه اینکه قلبا راضیه از شرایطش.یکسال بعد از من رفته دانشگاه و یک سال قبل از من فارغ التحصیل میشه.میره سرِ کار و مطمئنم که یه آدم موفق میشه.

بعد از عید یه سری جلسات کتابخوانی داشتیم با بچه‌های کلاسمون.توی این جلسات فهمیدم چقدر بچه هامون از رشته ای که میخونن ناراضی‌ان.که خیلیاشون فقط به خاطر حرف خانواده و پرستیژ اومدن این رشته و واقعا یه سریاشون به مرز افسردگی رسیدن.آدمایی که خیلیا آرزوشونه جای اینا باشن.کسایی که خانواده‌های خیلی خفنی هم دارن و الان فقط منتظرن درسشون تموم شه و از این رشته خلاص بشن.

اینارو گفتم که بگم اگه رتبتون چیزی نشد که میخواستین دنیا تموم نشده.حرف مردم و سرکوفت خانواده هم گذراست.بشینین با خودتون ببینین چند چندین.یه راهو شروع کنین و با علاقه برین جلو.مطمئن باشین چند سال دیگه اگه با تموم وجودتون یه راه رو برین به جایی میرسین که خیلی از اونایی که روزی اذیتتون کردن تحسینتون میکنن.

حواستون به بهترین سالهای زندگیتون باشه که با حرف دیگران نسوزونیدش.

۱۲ نظر ۱۵ لایک:)

نتایج

نتایج امسال هم اومد.یکی از فامیلمون یه دختر داره که امسال سال دوم کنکورش بود.این سال کنکور من هنوز ده دقیقه از اعلام نتایج نگذشته بود که زنگ زد به مامانم رتبمو بپرسه😑😑حالا الان مامانم گیر داده که باید براش زنگ بزنم رتبه دخترشو بپرسم.کلی براش حرف زدم که الان اون مامانش بی فرهنگ بوده دخترش چه گناهی داره و اگه خوب شده بود تا الان خبر میداد خودش.حالا جالب اینه که امسال به خاطر امکانات بیشتر!اومدن شهر ما و کلاسی که شخم نزده باشه نبود.خوبه اقلا بفهمن لزوما امکانات تضمین کننده قبولی نیست.

یکی دیگه از فامیلامونم پرینت کارت جلسه و اطلاعاتشو مامانم گرفته و کلشونو داره!گیر داد اینم میخوام برم تو سایت  ببینم نتیجشو که بازم جلوشو گرفتم😑همچین مامان کنجکاوی دارم من.البته این موضوع که طرف ازیناس که بعد میگن رتبش زیر هزار شد اما به خاطر علاقش رفته ابیاری دریایی ابرقو و مامانمم میخواد اصل رتبه رو بدونه هم بی تاثیر نیست:/

یه دوست وبلاگی ام دارم از وقتی نتایج اعلام شده هر پنج دقیقه میرم وبشو چک کنم ببینم حرفی میزنه یا نه.ولی نمیرم بپرسم ازش😑اهای تو که خودتم میدونی و میای این پست رو هم میخونی ‌پاشو بیا مردم از استرس واست😑😑

۸ نظر ۱۱ لایک:)

137

دیشب انقدر جیغ زدم و فریاد کشیدم و خوندم باهاشون که گلو درد گرفتم و صدام خروسی شده:))چقدر به این خالی شدن روانی نیاز داشتم.چقدر آرامش و انرژی دارم الان...

۱۱ لایک:)

زلزله

من بچه‌ها رو خیلی دوست دارم.خیلی زود باهاشون جور میشم و حوصلشونو دارم.با این اوصاف دیروز خاله بزرگم با خانواده و ۴ تا نوه‌ش اومدن خونمون.منی که انقدر حوصله‌ی بچه دارم داشتم روانی میشدم.قشنگ آتیش انداخته بودن انگار تو خونه.با سرعت پراکنده میشدن و از در و دیوار بالا میرفتن.به شدت شیطون و حرف گوش نکنن.و ماماناشون که اصلا براشون اهمیت نداشت که بچه‌هاشون چیکار میکنن خالم و شوهر خالمم از این که ما سعی کردیم آرومشون کنیم و نذاشتیم قشنگ!گند بزنن تو خونمون بهشون برخورده بود!نمیدونم در وصف بیشعوری این خانواده چی بگم اصلا!

نتیجه؟امروز نزدیکای صبح تو خواب کلی داد و بیداد میکردم که خانواده رو بیدار کردم و اومدن سراغم.خوابم چی بود؟خواب یه عالمه بچه می‌دیدم که انقدر اذیتم کرده بودن که سرشون داد و بیداد میکردم.

خواستم اثر روانی‌ای که این موجودات سرِ منِ بچه دوست اوردن رو براتون شرح بدم:)

۱۲ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان