کامنت فول!

من یه اشتباهی کردم پست تولد گذاشتم تو اینستا با کامنت باز.اقاااا ینی حدود ۷۰ تا کامنت با کلی دایرکت تبریک داشتم.به جواب دادن به همشون که فکر میکنم دردم میگیره🥺

+امروز هرکی منو میدید میگفت کی چال لپ در اوردی تو؟منم پوکرفیس خیره میشم بهشون فقط😐

۹ لایک:)

تغییر

از صبح کلاس و بخش داشتم و تایمای اضافی هم توی فانتوم پروتز بودم.تنهااستراحتم ده دقیقه ناهار بود از هفت صبح.اومدم یه چیزی از کمدم بردارم و بدو بدو برم سراغ کارم که یهو خودمو توی آینه رختکن دیدم.بعد از اون ذهنم درگیر شد.

قبل دانشگاه اصلاااا اهل آرایش و درگیریش نبودم.اوایل دانشگاه نهایت آرایشم ضدآفتاب بی رنگ!و گااااهی رژ لب بود.کم کم درگیرش شدم و تیکه تیکه آرایشم زیاد میشد تا جایی که پارسال هرروز برای دانشگاه باید کرم پودر و ریمل و رژ و خط چشم و گاها رژگونه!میزدم.از کلی قبل دانشگاه بیدار میشدم تا بتونم آماده بشم و آرایش کنم.امسال؟نهایت کاری که انجام بدم اینه که صبح یه ضد آفتاب و رژلب بزنم که تا وقتی که بخوام برگردم هیچی ازشون نمونده و شبیه روح میشم حتی!

نمیگم اصلا وقتشو ندارم ولی راستش دیگه چندان علاقه ای ندارم به این کار!یه جورایی زده شدم ازش.خسته شدم از اینکه هرروز کلی فشار به چشم و پوستم بیارم و آزارش بدم اونم برای دانشگاه رفتن!که باز برگردم و کلی بشینم به پاک کردنش که اونم باز کلی پوستمو خراب کنه!

این روند تغییرم و کند و آهسته انجام شدنش برای خودمم جالب بود.نمیدونم اسمش بزرگ شدنه یا نه اما دیگه نمیخوام این موضوع که جلوی بقیه خیلی خوب باشم برام اهمیت داشته باشه.دارم تلاشمو میکنم در همه زمینه ها به این درک برسم.کاش بیام و بنویسم که دیگه فقط برای خودم زندگی میکنم!

+باید دندون بچینم و فک من انگار فک بچس از بس کوچیکه!هرکی میرسه بهم میگه انگار فک نی‌نیه!و خب حالا باید دندونارو بچینم و جا کم اوردم برای دندونای خلفیش و استرسشو دارم که میتونم با زدن بیس جاشون بدم یا نه!دعام کنین خیلی🥺

۱۰ لایک:)

162

دراز کشیدم در حالتی که از صبح همش سر پا بودم و الان از شدت پا درد خوابم نمیبره و دیشب هم نخوابیدم و چشمام به شدت میسوزن و ماکارونی گذاشتم بپزه در حالتی که به نظرم بدمزه‌ترین ماکارونی زندگیم قراره باشه.به مرحله دندون چیدن پروتز رسیدم و هی می‌چینم و باز دلخواه نیست و میکنمشون و از اول باز... 

با ذوق می‌شینم به گردنبند و آویز ساعت کادوییم نگاه میکنم و ذوقشونو می‌کنم و میگم گور بابای دنیا اصن!به درک که شبا با کابوس از خواب پامیشم و تا صبح نمیتونم بخوابم.ولی خب دلخوشی‌ها کم نیست!

۹ نظر ۶ لایک:)

تولد

۲۲ساله شدم.فکر میکردم کسی یادش نیست.اشتباه میکردم.توی دانشگاه که یه عالمه تبریک داشتم تازه تو کلاس همه به افتخار تولدم دست زدن😂اومدم خوابگاه و قرار بود با بچه ها بریم خرید.اما یهو سر از کافه در اوردیم و بله!سوپرایز!!! سوپرایز شده بودم باز برای تولد!و حتی کوچکترین ذره هم شک نکرده بودم!!!خیلی خیلی خوشحالم.اصلا انتظارشو ‌نداشتم.دیشب یه عالمه ناراحت بودم که هیچکس حواسش بهم نیست.الان از شدت خوشحالی نمیدونم چی بگم.و خب خدا رو فقط شکر میکنم که آدمایی دورم هستن که دوستم دارن و به فکرمن.

۲۲ساله شدم و خوشحالم.نسبت به پارسال خیلی بزرگتر شدم.خیلی چیزا دیدم و خیلی تجربه‌ها کسب کردم.امسال رو فقط میخوام دنبال آرامش باشم.امیدوارم از ته دلم  بهش برسم.

۱۸ لایک:)

جنگ

توی این چند روز اولین بار اسم جنگ رو از مامانم شنیدم.از خرابی های فراوون شهرمون می‌گفت.می‌گفت انگار جنگ شده توی شهر.گفت وقتی وضعیت رو دیدم گریم گرفت که یعنی اینجا همون شهر قشنگ و خوب خودمونه؟می‌گفت از ایستگاه های اتوبوس که از ریشه کنده شده و از هرجایی که شیشه داشته و دیگه هیچ شیشه ای نمونده.حتی محله‌ی ما که فوق‌العاده آروم و ساکته همیشه هم کلی خرابی داشته.دومین بار توی وب دکتر پریا خوندم از جنگ که توی شهرمون انگار جنگ شده.یکی از فامیلامون توی شهرمون تیر خورده و فوت شده.یه مرد که سه تا دختر کوچولوی زیر ۵سال داشت.توی شهر دانشجویی هم اعتراضات زیاد بود اما نزدیک ما نبود و چندان متوجه نشدیم هرچند چند روز اخیر یه عالمه صدای تیراندازی میومد.پسر داییم همینجا رفته بوده اعتراضات و چند روز هیچ خبری ازش ندارن و هرچقدر پیگیر میشن بازم خبری نیست.

قیمتا؟گوجه دو برابر شده.هزینه آژانس از خوابگاه تا دانشگاه دو برابر شده!تازه اگه گیر بیاد!میخوایم زود بریم هرچی لازم داریم بخریم چون قطعا تا یه مدت دیگه اونا هم کلی گرون تر میشن.

به خودم نگاه میکنم و میگم خدا رو شکر که اگه گرون بشن شاید کلی فشار بیاد اما باز میتونم از پس خرجام بر بیام.ولی یه عالمه ادمایی میشناسم که دیگه واقعا ندارن.حتی نمیتونن ماهی یه بار هم گوشت بخرن.چند سالیه نتونستن برای بچه هاشون لباس بخرن.کسایی که حتی برای خریدن یه خودکار بهشون فشار میاد.

نمیدونم داریم به کجا میریم.نمیدونم کله گنده‌های شکم گنده کشور که انقدر از مملکت کندن که تا نسل‌ها بعدشونم میتونن شاهانه زندگی کنن چرا نمی‌بینن وضعیت رو.تا کجا میخوان به مردم فشار بیارن و بگن مقاومت کنین و کم نیارین در حالی که خودشون از جیب مردم می‌دزدن.که اگه کسی اعتراضی کنه چنان سرکوب کنن که بفهمیم به قول پریا چندان فاصله ای تا کره شمالی نداریم.

درد رو این روزا تو چشم هرکسی میتونی ببینی.حیف از جوونی ما که قشنگترین روزهای زندگیمون باید به نگرانی و استرس آینده بگذره.کاش جنگ بود.اقلا میدونستیم دشمنمون خارجیه نه این روزا که داریم گل به خودی میخوریم...

۹ نظر ۱۱ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان