سندروم مغز بیقرار

یه اخلاقی که دارم اینه که اگه حس کنم پسری داره از یه حدی نزدیکتر میشه زود چنان قهوه ایش میکنم تا حساب کار دستش بیاد و بره.اما اون خیلی وقته اروم اروم اومده جلو.خودمم ازش خوشم میومد که اجازه دادم نزدیکتر شه.امروز بالاخره پیشنهاد داد.در جا قهوه ایش کردم.

حالا؟من موندم و فکری که میگه چرا توان پذیرش این اتفاق رو نداری؟که یعنی تا اخر قراره اینجوری پیش بری؟

با عذاب وجدان نشستم یه گوشه که چرا حتی کسی که ازش خوشم میومد رو رد کردم.

به چی رسیدی حالا؟

پ.ن:لعنت بهش اسمشو خیلی دوست داشتم😭

۱۲ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان