پایان سال سه!

امروز بالاخره آخرین امتحان رو دادم و سال سوم دانشگاه رسما به پایان رسید.باورم نمیشه نصف دوره دانشگاه به این زودی گذشت.انگار همین دیروز بود که وارد محوطه بوفه دانشکده شدم برای ثبت نام و از شدت هیجان دستام میلرزید و‌نمیتونستم فرم‌ها رو پر کنم.چقدر دلتنگ تموم خوشی های دانشگاهم و چقدر اون روزا الان دور به نظر میرسه.

دانشکده های دندون خیلی جاها شروع به فعالیت کردن و دانشکده ما با این که شهر دانشجویی وضعیت خوبی داره اما همچنان خبری از بازگشاییش نیست.دلم بازم بودن توی محیط دانشکده و دوستامو میخواد.خسته شدم از ماهی نهایتا دو سه بار از خونه بیرون رفتن اونم برای کارای ضروری!

برنامه دانشکده وی هم مشخص نیست.اما احتمالا چون واحدای عملی کمی دارن و بیشتر درساشون تئوریه نیان دانشکده ولی شاید خودش برای کارآموزی بیاد که بره داروخونه کار کنه.

رابطمون؟چند مدتی میشه که رسما رابطمون جدی شده.و چقدر این آدم متفاوت تر از چیزیه که فکر میکردم.خودش یه بار پرسید که فکر میکردی همچین تخم جنی باشم؟گفتم به ولله که نه همه کسایی که میشناختنت گفتن آرومی و خودش گفت آره آرومم ولی فقط برای بعضیا تخم جن میشم!توی دیوونه بودن و خل بودن حتی رو دست منو زده و این بشری که انقدر همیشه بی احساس به نظر میرسید چقدرررر احساساتیه!

خیلی جدی از ازدواج میگه و میگم بابا بیخیال باید خیلی بیشتر از اینا آشنا شیم.باباش رئیس شبکه شهرشونه و میگه کارتو جور میکنم بیا اینجا برای طرح.در حالی که خانوادش هم میخوان برن از اون شهر و رسما دیگه فقط خودم و خودش میمونیم و من فکر میکنم که یعنی من میتونم دو سال از زندگیمو توی یه شهر کوچیک و بدون هیچ فامیل و آشنایی دووم بیارم؟اما خب فکر کردن به اونجا هم ادمو قلقلک میده چون که درامدش خداست!

خلاصه که میدونم دوتامون توی توهمات اول رابطه ایم.که فکر میکنیم همه چیز گل و بلبله و چقدرمن خوشبختم و این داستانا،اما خب دلم نمیاد با دید خیلی منطقی روزامو خراب کنم.اینه که دل خوش میکنم به حرفاش و عکسای یهویی که از خودش میده و خدایا این لنتی چقدررر سفیده و پوستش صافه🤦🏻‍♀️

کاش میشد یه پلی فوروارد زد و چک کرد پنج سال دیگه چی میشه؟کاش زندگی همچین دکمه ای داشت.

پ.ن:راستی فردا قراره مراقب جلسه کنکور باشم.حس جالبیه به نظرم!

۱۰ نظر ۱۱ لایک:)

بزرگ تر؟

یه چیزایی رو شنیدم و انگار دنیا دور سرم چرخید.بدجور ترسیدم از گذر زمان.از بزرگ شدن دیدن اتفاقاتی که هیچوقت فکرشو نمیکردم.بزرگ میشم و اطرافیانمم همینطور و دنیا انگار با بزرگتر شدنمون داره کوچیکمون میکنه.نمیخوام بزرگتر از این بشم.دوست دارم تو همون بی خبری جوونی بمونم.آدما بزرگ میشن عوض میشن و گاهی ام عوضی.ما میمونیم و واقعیتایی که ازشون عمری فرار کردیم و حالا مثل یه پتک میخوره تو سرمون.فقط انگار خدا وی‌ رو توی اینروزا فرستاد که بتونه یکم آرومم کنه.

میشه دنیا بایسته دیگه و جلوتر نره؟

+اینروزا؟حتی درس هم نمیخونم چندان و فقط فکر میکنم.انقدر ذهنم به هم ریخته که حتی نتونستم یدونه فیلم رو کامل ببینم.به هیچی نمیرسم و امتحانا همچنان دارن کش میان و خستم واقعا.این یه هفته رو هم فقط میخوام به یه شکلی تموم بشه و فقط یکم استراحت بدم به ذهنم.توان پردازش این همه فکر و خیال رو ندارم دیگه.

۶ لایک:)

من درست نمیشم!

 

حس میکنم احتمال اینکه استاد منو بندازه وجود داره.چرا من نمیتونم به تکالیف مثل ادم‌جواب بدم؟

۱۰ نظر ۸ لایک:)

کابوس در گذر زمان

کابوسای دیر رسیدن به امتحانا و موندن توی ترافیک و این چیزا کم بود،کابوس خراب شدن نت و خواب موندن ودیر رفتن توی سایت و نرسیدن به امتحانای مجازی هم بهش اضافه شدن!حالا نمیدونم من روحیه‌م حساسه یا اثرات اساتید محترممونه که دارن مارو با امتحاناشون شخم میزنن!

۹ لایک:)

معرفت دینی!

من نمیدونم چرا به هرکی میگم به نماز و روزه و چندتا چیزای دیگه معتقدم یهو با قیافه برگریزون نگاهم میکنه و باورش نمیشه!والا نمیدونم ملت چرا تو قیافه من یه آتئیستی چیزی میبینن😐😐

+گفت به عنوان جایزه درس خوندنتون چه جور اهنگی بفرستم؟(بله همچنان خاک بر سروار رسمی حرف میزنیم😕)

گفتم اقا یه خیلی شادشو بفرست حالم خوب نیست.حالا یه ریمیکس بندری فرستاده و انقد شاده نمیتونم درس بخونم و فقط پامیشم باهاش میرقصم😂 خلاصه انگار خیلی هم غریبه نیست با موسیقی وطنی! 

++میدونم شبیه این دختر لوس شوهریا شدم که دنیاشون اقاشون شده🤢ولی لازم به ذکره که لای امتحانا دارم له میشم و یا خبری نیست که ازش بگم یا طولانیه و وقتشو ندارم.پس فعلا علی الحساب تا اخر امتحانا تحملم کنین:/

+++یه بدبختی دیگه هم که دارم هرررکی چه وی رو دیده باشه چه نه اونو فرشته پاک و معصوم میدونه و من رو شیطان رجیم:/والا منم بچه خوبیم به خدا!چرا صمیمی ترین دوستمم با اینکه ندیدش میگه داره حیف میشه با تو؟:///

۱۰ لایک:)

پلی لیست

به عنوان موجودی که هندزفری به عضوی از بدنش تبدیل شده دیگه و جدای از بقیه آهنگا تا روزی ۱۰تا آهنگ چاووشی و چارتار گوش نده روزش شب نمیشه ذهنم درگیره ادامه ارتباط با کسی که از چاووشی و چارتار بدش میاد و به موسیقی وطنی چندان اعتقاد نداره و اصولا نصف آهنگاش بی کلامه روا هست یا نه؟

۱۲ لایک:)

جراحی

امتحان فردا به شدت سنگینه و اولین امتحانمم هست و نمیدونم اصلا وضعیت امتحانای مجازی چطور خواهد بود.استرسم شروع شده و طبق معمول همراه با با معده درد خانمان براندازه!امیدوارم که فقط به خوبی تموم شه...

+بچه ها به انرژی مثبتتون اعتقاد دارم و برام دعا کنین لطفا❤️

۱۰ لایک:)

دنیا چند روزه؟

چقدر خوبه که روال زندگیم به آرامش گذشته برگشته.حال مادربزرگ فعلا خوبه و خونه آرومه.نگرانیهام برطرف شدن و یه مقدار از دغدغه هام کم شدن.صبحا زودتر از همیشه بیدار میشم.یا میرم پارک محله پیاده روی میکنم و یا توی خونه حسابی ورزش میکنم.کار میکنم درسمو میخونم فیلمامو میبینم رمانمو میخونم و مثل همیشه توی خیالپردازی‌هام غرق میشم.امتحانامون از هفته آینده شروع میشه و طبق معمول به مرحله من این چندماه چیکار میکردم رسیدم ولی خب چه میشه کرد!باید برسونم خودمو!امیدوارم امتحانا هم با همین میزان آرامشم همراه باشه.

+بالاخره طلسم پیام ندادن بی دلیل وی شکست و گس وات؟برای من شیوه‌ نامه امتحانات مجازی رو فرستاده:/ از مصائب ارتباط با موجودات خیلی درسخون بازم میگم براتون:/

۱۱ لایک:)

وی!

حس میکنم اسم «وی» برای بیانش توی وبلاگ خوب باشه!

یه عالمه در مورد خودش و چجوری شدن شروعش نوشتم اما پاکشون کردم.فقط اومدم بنویسم که فعلا یه شروع کوچولو داشتیم و صد البته که با اون برخورد بار اولم احتمالا حالا حالاها جرئت پیشنهاد دوباره رو نداشته باشه😂ولی خب یه کوچولو صحبت میکنیم و راستش نمیدونم این خاصیت اولین بارهاست که انقدر هیجان داره یا نه چون با اینکه کم تجربه صحبت با پسرهارو نداشتم ولی هیچوقت اینجوری از حرف زدن با یه آدم هیجان زده! نبودم!

نمیدونم قراره این داستان به کجا برسه.که اصلا ما به هم میخوریم یا نه.اون یه آدم آروم و مودب و درسخونه که هرکی قیافشو ببینه اولین حرفش اینه که چقدر بچه مثبته😂و منی که یه دختر شلوغ و شیطون و سر به هوام!

البته قطعا تا زمانی که چند بار اقلا حضوری نبینمش رابطمون جدی نخواهد شد ولی با این حال از الان یکم نگرانم.

به قول مهدی موسوی، کاشکی آخر این سوز، بهاری باشد...

۱۲ نظر ۱۳ لایک:)

life is a maze

مادربزرگم هنوز بیمارستانه.عمل قلب داشته و باز هم خواهد داشت.مامانم کلا پیش مادربزرگمه و چند روزه ندیدمش فقط یه روز که باید میرفت سرکار من به جاش رفتم بیمارستان.کل کارای خونه با منه.غذا و شستن و جمع کردن و واقعا الان درک میکنم چقدر مادر بودن سخته.

این مدت انقدر داستان پیش اومده که ذهنم هی بیشتر و بیشتر به هم میریزه.از یه طرف یه کار رو شروع کردم و باید براش وقت بذارم اما انقدر ذهنم به هم ریختس که تمرکزی نمونده برام.درس رو هم چند روزیه نه تمرکزی براش دارم و زمان چندانی که بهش برسم.

فقط میگم کاش اون آسایش و بی فکری ۲۰روز پیشمو داشتم.چقدر اتفاق افتادن چندتا تغییر باهم سخته و هندل کردنشون با هم سخت تر.امیدوارم یه مقدار از این بلاتکلیفی بتونم در بیام اقلا.

۸ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان