بزرگ تر؟

یه چیزایی رو شنیدم و انگار دنیا دور سرم چرخید.بدجور ترسیدم از گذر زمان.از بزرگ شدن دیدن اتفاقاتی که هیچوقت فکرشو نمیکردم.بزرگ میشم و اطرافیانمم همینطور و دنیا انگار با بزرگتر شدنمون داره کوچیکمون میکنه.نمیخوام بزرگتر از این بشم.دوست دارم تو همون بی خبری جوونی بمونم.آدما بزرگ میشن عوض میشن و گاهی ام عوضی.ما میمونیم و واقعیتایی که ازشون عمری فرار کردیم و حالا مثل یه پتک میخوره تو سرمون.فقط انگار خدا وی‌ رو توی اینروزا فرستاد که بتونه یکم آرومم کنه.

میشه دنیا بایسته دیگه و جلوتر نره؟

+اینروزا؟حتی درس هم نمیخونم چندان و فقط فکر میکنم.انقدر ذهنم به هم ریخته که حتی نتونستم یدونه فیلم رو کامل ببینم.به هیچی نمیرسم و امتحانا همچنان دارن کش میان و خستم واقعا.این یه هفته رو هم فقط میخوام به یه شکلی تموم بشه و فقط یکم استراحت بدم به ذهنم.توان پردازش این همه فکر و خیال رو ندارم دیگه.

۶ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان