دفاع
امشب یکی از بچه های سال آخرمون یه پست از دفاعش گذاشت.قسمتی که سوگند نامه رو میخوند، عکس هاش با استادا و مهمتر از همه با همکلاسیاش.
همیشه پایان هر دوره ای هر چند سخت برام ناراحت کننده بوده.یادمه پیش دانشگاهی که بودم یکی از متنای انتهایی کتاب ادبیات "آخرین درس" بود.چندین بار خوندمش و هربار یه عالمه باهاش گریه میکردم.
الان؟حتی فکر تموم شدن تحصیل هم برام دردآوره.هیچ علاقه ای به تموم شدنش ندارم.عکسای همین ترم بالاییمون رو که میدیم با بچه های گروه بالینیش و یاد تموم استوریا و پستای خودش و همگروهیاش میوفتم.وقتایی که با هم بودن و سختی و نالیدنای از درس.عروسی دوتا از بچه هاشون باهم که اینا رفته بودن عروسی و دور هم کلی بزن و برقص و شلوغی و شیطنت داشتن.حالا اما دیگه انگار تمومه.حالا هرکسی میره طرف شهر و دیار خودش.درگیر روزمره و دنیای خودش.ازدوواج و خانواده ی خودش.به همین راحتی رابطت با کسایی که چندین سال هرروز بیشتر از خانوادت باهاشون ارتباط داشتی کم و سرد میشه.
یاد الانم میوفتم.بچه های اکیپمون،دوستا و همکلاسیا، داستان ها و اتفاقات و بیرون رفتنا و شوخی کردنامون.تموم لحظه های خوب و بدی که توی این دوسال ساختم.حتی بزرگتر شدنم.دلم برای تک تکش تنگ میشه.دلم نمیخواد دوران دانشجوییم تموم شه.چون میدونم اون بیرون خبری نیست.همش کار و درگیری و مشغول شدن فکر.افتادن دنبال پول و حق خوردنا و دیدن دنیای زشتی که زیاد باهاش روبرو نشدم.دلم میخواد تا ابد این روزا ادامه داشته باشه.نمیگم همه چیز خوبه همه چیز اونجوریه که من میخوام اما دلمم نمیخواد بعدتر از این دوره بیاد چون امید چندانی به لذتبخش بودنش ندارم.