خیالدوز
امشب یجور بی قراریِ خاصی دارم.شاید از هیجان آتش بدون دود و تفکرات حاصل اونه، شاید از تموم فکرایی که از همه جا و هزار شکل به ذهنم هجوم اوردن.عجیب فکر آینده و اتفاقاتی که قراره بیوفته توی ذهنم داره رژه میره.من آدم خیالبافیم.خیلی خیلی خیالباف.خودمو عمیقا توی هزار جور جا و موقعیت تصور میکنم.موقعیتای خوب و بد.خیلی جاهاش منو میترسونه خیلی جاها امیدوارم میکنه اما بعدش با سوال اگه اینطور نشه چی؟همه ی امیدام مثل یه دیوار می ریزن.اصلا خیالبافی شبیه دیوار چیدنه.دونه دونه آجرا رو روی هم میذاری و ملات میریزی پاشون و سعی میکنی از بلند و بلندتر شدن دیوارت لذت ببری؛اما اون وسطای کار که غرق دیوار چیدنی و عرق از سر و روت میباره و تموم لباسات کثیف شده به دیوارت نگاه می کنی و یهو یه چیزی ته دلت میلرزه که نکنه دیوارم کج باشه، یا ملاتش کم باشه و مقاوم نباشه؟وسواس می گیری و دیوارتو میشکنی و از اول شروع میکنی به ساختن.اما اینبار وسواس زودتر میاد سراغت.بیشتر حساس میشی و زودتر میشکنی دیوارت رو. اما بازم ادامه میدی.ولی یه جایی میبینی دیگه جون توی بدنت نیست،شایدم دیگه پول خرید آجر نداری.اونوقته که پامیشی و میبینی دور خودت یه خرابه درست کردی.چیزی نساختی فقط خودتو گول زدی و خرابه ساختی از همه فرصت هات.خدا نکنه هیچوقت این زمان رو ببینی...