74.home sweet home
امروز صبح رسیدم خونه.چقدر دلتنگ بودم.چند روز پیش یه پست خیلی خیلی طولانی نوشتم.اما وقتی که خواستم منتشرش کنم پشیمون شدم و رفت توی پیش نویس ها.از بیرون رفتنا و خوش گذشتنا توی شهر دانشجویی نوشتم.اما ننوشتم که هرشب چقدر گریه می کردم.که چقدر بهم ریخته بودم.دلم آرامش میخواست.یه خلوت.چیزی که اونجا نمیشد داشت.من اصولا آدم آروم و ساکتی نیستم.شلوغم و شیطنت میکنم.اما هی میرفتم توی خودم این مدت و تموم اطرافیانم مرتبا گیر میدادن که چرا ساکتی و اینجور شدی.به خاطر همین تموم تلاشم این بود که خودمو آدم شادی نشون بدم.اما شبی نبود که با گریه تمومش نکرده باشم.
شاید تغییری که باعثش شده از نظر بقیه اونقدرام زیاد نباشه،اما واسه من خیلی سنگین بود.و چقدر نیاز داشتم تا از همه و مخصوصا از یه نفر دور باشم.حالا اما دیگه دلم نمیخواد برگردم شهر دانشجویی.میگم کاش میشد که بمونم همینجا و حداقل بتونم گاهی برای خودم خلوت کنم و آرامش پیدا کنم.و از همین امروز شمردن روزای مونده تا برگشت شروع شده...