شهر غریب
یه عالمه اتفاق این مدت افتاد که نه وقتشو داشتم که بگم نه حوصلشو.ولی دیگه مینویسم تا یادگاری بمونه برام.دیروز از صبح رفتیم ثبت نام دانشگاه.خیلی دردسر داشت یه جاهایی یه فرم خیلی طولانی رو چندبار باید پر میکردم.یه مقدار با همکلاسیا آشنا شدم چون ثبت نام داخل دانشکده ی خودمون بود.از شهر خودمون نبود ولی از تهران و شیراز و از همین شهر غریب اومده بودن.البته خیلی فرصت نشد با بقیه اشنا بشم.اون روز کلا هرچی تصورات داشتم برعکسش دراومد.فکر میکردم حالا دانشگاه بیابونه ولی شبیه جنگل بود بیشتر که خب اکثر درختاش از نوع درخت مورد علاقم بودن.دانشکدمون رو خیییییلی دوست داشتم با اینکه کلینیک هم به حساب میاد و هرجور آدمی توش میاد ولی واقعا تمیز و خوب بود و کلا ساختمونش هم شیک و قشنگه.خداییش از سر حسودی نیس ولی از دانشکده دندون دانشگاه خودمون بیشتر دوستش داشتم.خلاصه که یه عالمه فرم پر کردم ولی آزمایش و اینا نگفتن انجام بدم🤔🤔برای کارت تغذیه هم باید پول به حسابشون میریختم که کارت خوانشون مشکل پیدا کرده بود و مجبور شدم برم یه بانک داخل دانشگاه که خییییلی دور بود از دانشکده و منم تازه پنچر شده بودم و ماشین که بیرون دانشگاه بود مجبور شدم خودم برم که دیگه تهش حس کردم دارم از حال میرم ولی خب باعث شد یه دور دانشگاه و اونطرفا رو بیینم.کارای ثبت نام دانشگاه که تموم شد رفتیم خوابگاه.گویا لطف کرده بودن و بهترین مجموعه خوابگاهی رو دراختیار دانشجوهای جدید الورود دکتری حرفه ای گذاشته بودن و منم کلی ذوق داشتم تا اینکه در رو باز کردن و درجا خشکم زد.یه اتاق ٦نفره که کمد هم نداره و به جاش چندتا فایل خیلی کوچیک گذاشته بودن و در اصل چیزی نمیشد جا داد ومنم دوتا چمدون بزرگ داشتم و یه عااالمه ظرف و سبد و مواد غذایی مثل گونی برنج واینا که مونده بودم اصلا کجا جاشون بدم و هم اتاقیا اومدن که ٣تاپزشکین و٣تا دندونیم که هممون ترمکیم.دیگه منم چمدونامو قفل زدم و گذاشتم و اونجا و رفتم بیرون و زدم زیر گریه و به خانواده گفتم داره حالم به هم میخوره از اینجا میخوام با کارنامه سبزم بیام داروی شهر خودمون.دیگه یه مقدار که گذشت دیدم من برای اینکه به اینجا برسم خیلی سختی کشیدم و هرجایی که برم سختی های خودشو داره و باید قوی باشم.عصرش با مامان و بابام رفتیم بازار و کمد و یه دراور چند طبقه گرفتم و رفتم خوابگاه بذارمشون کمدم از این پارچه ای برزنتیا بود که یه عالمه میله داشت و اصلا نمیدونستیم چجوری باید ببندیمش و آموزش نداشت فقط یه سی دی همراهش بود یه دختری اومد که به عنوان ترم بالایی کمکمون کنه و با مامی جان رفتن دیدن سی دی رو و اومدو کمکم کرد و واقعا لطف بزرگی کرد چون تنهایی از پسش برنمیومدیم.دیگه بعد اون خالم و دختر خالمم اومدن که یه سر به خوابگاهم بزنن و جاشو یاد بگیرن و بعد اونم رفتیم خونه داییم که دعوتمون کردهبودن.فقط٤شنبه یه کلاس دارم که چون اکثرا بچه ها برگشتن شهرشون احتمالا تشکیل نمیشه و تا شنبه کلاس نداریم.حدود دو ساعت پیش هم خانوادم برگشتن شهرمونو راهیشون کردم و خودم موندم خونه ی مامان بزرگم که خب خوبی خونه ی فک و فامیل اینه که اکثرا توی همین محله ان و راحت میتونم برم پیششون البته خیلی نمیخوام مزاحم کسی باشم اینه که نمیخوام خیلی برم خونشون با اینکه زیاد تعارف میکنن بهم.مامان بزرگمم که میگه اصلا خوابگاه نگیرم و پیش خودش باشم ولی خودم راحت نیستم.در کل حالا درسته اونجایی نیستم که میخواستم باشم ولی دیگه برام مهم نیست.شهر دانشجوییم رو دوست دارم دانشگاهشو دوست دارم مردمشو با رنگ پوست متفاوت و لهجه ی متفاوتشون دوست دارم و حتی عاشقشونم.دیگه مهم نیست قبلا چی میخواستم.مهم اینه که باید ادامه ی این مسیر رو اونجوری که میخوام ادامه بدم.