امروز رفتم دانشگاه شهر خودمون.داستان از این قراره که یکی از دوستان وبلاگی نمیتونست بره دانشگاه من جاش رفتم که حاضریشو بزنم😁😁آقا من صبح داغون ترین تیپ ممکن رو زدم از ترس اینکه بهم گیر بدن و اول رفتم کلاس رانندگی و بعدشم که اونجا.قرار شد بعد کلاس رانندگی دوستم بیاد تا باهم بریم و خلاصه بعد کلاس راه افتادیم سمت دانشگاه اولش که خواستیم وارد شیم مقنعه هارو کااااملا اوردیم جلو که یه وقت حساس نشن کارت دانشجویی بخوان و پرسون پرسون دانشکده پزشکی رو پیدا کردیم.حالا دوست جان گفته بود از در پشتی که آبیه برو که ما رفتیم اونجا دیدیم همه درا آبین😂😂هی میرفتیم می پرسیدیم در پشتی کجاس کسی نمیدونست😐😐خلاصه اسم کلاسو پرسیدیم و خداروشکر راهنماییمون کردن و رفتیم که اونجا دوستم هرکاری کردم باهام نیومد سر کلاس میترسید گندش در بیاد استاد بفهمه😐خلاصه رفتم سر کلاس و ژنتیک داشتن اینا منم که دیدم مسخرس انگار درحال مگس پراکنی ام شروع کردن بررسی پسرا ببینم کسی با ویژگی هایی که اون از اوجولاتش برام شرح داده بود پیدا میکنم یا نه که دیگه تهش نمیدونستم گفتم عکسشو بده ببینم پیداش میکنم یانه😂😂اونم داد و زمان انتراک اوشون اومدن حضور غیاب کنن که شناختمش عکسشو فرستادم براش ببینه همونه که خداروشکر همون بود😂😂والا من دخترم ولی بلد نیستم مثه این عشوه بیام😂😂وای بقیه پسراشونو که دیدم میخواستم سرمو بکوبم تو دیوار یعنی دخترا اصلا حتی دفتری برگه ای چیزی جلوشون نبود که چیزی بنویسن بعد پسرا تند تند نکته برداری میکردن و تازه از استاد سوالم میکردن😂🤦🏻♀️در نهایت همون ته مایه ذوقی که برای دانشگاه داشتم کور شد😐😐از بس که کلاس خشک و یکنواخت بود😑😑دیگه کلاس تموم شد و دوستم دوباره اومد پیشم.حالا هرچی میگم بیا بریم خونه این میگه نه تو رو خدا صبر کن فلانی الان کلاسش تموم میشه میخوام ببینمش😕حالا ما هی منتظریم یهو دیدم دوستم داره رو صورتش چنگول میکشه که عه پ اومد😒😒میگم زیارتت قبول بیا بریم خونه دیگه این گیر داده که نه بیا بریم دنبالش ببینیم کجا داره میره😐به زور منو کشوند افتادیم دنبال پسر مردم حالا این صاف رفت توی کتابفروشی کنار دانشکده دوست منم به زور منو برد تو.حالا رفتیم اونجا هی ادای دانشجوهارو در میاوردیم هی الکی کتابارو ورق میزدیم که ایشون اوشونو ببینه و اوشون روشو یه طرف کرده بود که به ما دید نداشت.به زور منو کشونده برده جلو اون مجبورم کرد برم خودکار بخرم ضایع نباشه ایستادیم که در حین خرید دیدم اوشون به دوستم سلام کرد دوستمم خیلی اروم جوابشو داد از اون ور دست منو گرفت هی چنگ مینداخت از استرس😐😐دیگه به زور کشوندمش بیرون و برگشتیم خونه.
یپ یه سری از دانشجوها رو که دیدم فقط دلم میخواست برم لباسا و وسایلی که برای دانشگاه خریدمو آتیش بزنم😓😓یعنی مادر من مجبورم کرد مانتوهامو سایز گونی بگیرم و به زور مجبورش کردم بزاره یدونه رنگ کرم بخرم چون میگفت کرم روشنه گیر میدن و شلوارا رو گشاد و کیف و کفشم طوسی خیلی ساده که گیر ندن حالا اونجا همه ماشالا انقده مانتوها رنگی رنگی و رنگای جیغ و مانتو شلوارا تنگ من فقط داشتم حرص میخوردم😐😐یعنی فک کنم حوزه علمیه میرفتم انقدری که مامانم حساس شده بود برای لباسا حساس نبود😑😑
+نام دوست وبلاگی به درخواست خودش حذف شد😊😊