long long away
نمیدونم چند ماه از آخرین پستی که اینجا گذاشتم میگذره.فقط میدونم خیلی وقته که از آخرینش گذشته.
نمیدونم چجوری خلاصه بدم از این مدت.از آذر اومدیم دانشگاه و بالاخره دیدمش.راه رفتیم و راه رفتیم و یهو یه جا ایستاد.ایستاد و نگاهم کرد و نگاهش کردم.دیگه دیدم نمیتونم بیشتر از این کنترل کنم خودمو و رفتم بغلش.
حسش؟متفاوت ترین چیزی بود که توی عمرم حس کردم.ادم و حسی که تا حالا نداشتم و خوشحالم که دارم تجربش میکنم.
دوتامون یکی از سخت ترین ترم های تحصیلی رو میگذرونیم و در عین حال سعی میکنیم از کنار هم بودن لذت ببریم.من از صبح میرم دانشکده و ساعت ۴-۵ در خسته و له ترین حالت ممکن از فانتوم میزنم بیرون و فقط خوشحالم که تموم تلاشمو برای خوب تر شدن انجام میدم.وی هم هفته ای دو سه تا امتحان داره و با گذروندن ۲۸واحد اختصاصی دیگه نابود شده!ولی خب دلخوشیم به بیرون رفتنای با قیافه خسته.کافه و رستوران و خندیدنای از ته دل و حتی روزایی که غذا میپزم و میریم پارک باهم میخوریم و در همون حین نگاه میکنیم به اطراف که اگه کسی نبود یه بوس ریز بریم و نهایتا بعدش به یاد مجازات بوسه در ملا عام میوفتیم و بلند بلند میخندیم.
دلخوشیم به تماس تصویریای اخر شب که در خسته ترین و بی ارایش ترین و ساده ترین حالت ممکن جلوش میام و انقدر ازم تعریف میکنه که گاهی واقعا باورم میشه که پرنسس توی قصه هام!در حالی که خودمو هم توی آینه نگاه نمیکنم تا یه وقت نترسم!
حسی که دارم مابین حس عمیق خوشبختی و ترس از آیندس.بیشترین تلاشم اینه که حالمو با کوچکترین چیزا خوش کنم و توی این روزای سخت که بین درسا و کارای عملی دانشگاه حبس شدم خوشحال باشم و خب!خوشحال و خوشبختم.امیدوارم همینجوری بمونه...
پ.ن:این عکس هم بمونه به یادگار از یکی از ناهارای پارکی😁به روح هم اعتقاد ندارم😁