چشمام درد میکنه.سرم درد میکنه.بازم معده درد عصبی و استرسی اومده سراغم.چیزای جدیدی که میخونم توی مغزم نمیره.چیزایی که قبلا خوندمو مرور میکنم از خودم میپرسم یعنی من واقعا اینا رو خوندم؟و یک ساعت بعدش که همونا که مرور کردم رو هم یادم نمیاد.خستم.میرم اینستا تموم دوست و اشنا و فامیلو میبینم که همه در حال مسافرت و عشق و حالن.دختر داییم همسنمه.عید عروسی کرد.یکماهی هست که توی مسافرته.لایو گرفته بود و با صدای خمار میگفت بیشتر بریز هنوز مست نشدم.و منی که اینجور چیزا رو حتی از نزدیک هم ندیدم.
خیلی جدی نگران نتیجه علوم پایه ام.خیلی جدی میترسم بیوفتم.آه میکشم که چرا همسن و سالام انقدر باید توی خوشی و شادی باشن بعد من انقدر درگیر.به خودم میگم تو بعدا نتیجه زحماتتو میبینی.
توی ذهنم مرور میکنم که یه روز اگه کسی گفت دکترا خیلی پول میگیرن و پول مفت درمیارن چجوری بکوبم توی دهنش...
پ.ن:بیشتر که فکر میکنم به خودم میگم بچه جون تو تازه اول راهی.مونده تا بنالی از سختیها.
+کی گفته بچههای پزشکی و دندون و اینا خودشونو بالاتر میدونن از بقیه؟پس چرا من حس میکنم از بقیه بدبخت تریم؟