با دو تا دیگه از دوستام و مامانم رفتیم مراسمش.جالبه که دوستای نزدیک اون زمانش هیچکدوم نیومده بودن.برای خودمم عجیبه واقعا.این دوستم همکلاسی دبیرستانم بود و همون موقع هم باهاش چندان ارتباطی نداشتم.این چند سال هم کلا ازش بیخبر بودم.نمیدونم چرا واقعا شایدم به خاطر فشارهایی که گاهی رومه کنترل نداشتم روی خودم.رفتیم اونجا و کلی توی بغل خالش گریه کردم.کلی همونجا گریه کردم و چشمم که به عکسش میوفتاد گریم بیشتر میشد.هیچوقت گریه هام دست خودم نبوده.هیچوقت فکر نمیکردم بتونم برای مرگ کسی که زمانی برام بی اهمیت بوده گریه کنم.شایدم به خاطر این بود که نزدیکترین کسی بوده بهم که باهاش خاطراتی داشتم و الان مرده.هرچی که بود عجیب ناراحتش بودم و درک چراییش برای خودمم سخته.
یه کنسرتی بود که خیلی دوست داشتم برم و تنهایی که جالب نیست برام.به داداش بزرگم گفتم و گفت حوصله ندارم.ناراحتش بودم گذشت تا یه کنسرت از یه خواننده دیگه قرار شد باشه دوباره.گفتم هرجور شده میرم اینو.یهو داداشم عجیب مخالفت کرد و خیلی مشکوک بود.دیگه بعد چند روز التماس و اینا لو داد که بلیط کنسرت همون خواننده اولی رو گرفته بود ولی لو نداده بود😍😍کلی ذوق کردم
درد مچ دستم دوباره شروع شده.یه بارم احتمالا بد خوابیدم و الان کتفمم درد میکنه:/ زنده بمونم فقط تا این علوم پایه🤦🏻♀️وصد البته که چند روزه به علت افسردگی نمیخونم و خیلی دلِ خجسته ای دارم من با این درس خوندنم
اها چرنوبیل رو هم دیدم کامل و تهش دوباره عین اسب گریه کردم:/ نمیفهمم واقعا چی شده که جدیدا انقدر حساس و گریهاو شدم😑