چرا اصن انقدر دنیا عجیبه؟
بعضی از آدما هستن که انگار یه روزی کنارشون بودم.میشناسمشون،با اینکه حتی یه بارم تا حالا ندیدمشون اما حس نزدیکی و آشنایی باهاشون دارم.یه جور خاصی به دلم می شینن.
یه مدت کانال داشتم(که باید بگیم خدارحمتش کنه).یه بار گفته بودم یه بلاگر هست که دوستش دارم و یه مدت زیاد ننوشت اما الان جدیدا خیلی مرتب تر توی وبلاگش می نویسه.پس منم باید بیام توی وبلاگم بنویسم.این بلاگر عجیب به دلم نشسته بود.حالا آدم خیلی معمولی ای بود و شاید پستای اونجور خفنم بگی نداشتا،اما از همونایی بود که حس میکردم یه روزی یه جایی باهاش هم قدم بودم.
حالا،یه مدته خبر داده که دچار سرطان شده و شاید تا چند ماه دیگه...
از اون موقع که پستاشو دیدم هر بار میام توی وبلاگم بنویسم بغض می کنم و دستام می لرزه.انگار که یه درست نزدیک و عزیز همچین اتفاقی براش افتاده باشه.ببخشید اگه میاین و می بینین هنوز چیزی ننوشتم.خواستم بگم دلیل غیبتمو و اینکه زیاد دست و دلم به نوشتن نمیره...