ته این قصه به کجا میرسه؟؟؟
شرح وقایع نمیگم چون همتون میدونین.فقط میخوام بیامو ابراز نگرانیمو بگم تا خالی شم حداقل.نگرانم واقعا.از اینده میترسم.قدیما امیدوار بودیم که با گذر زمان همه چیز بهتر میشه.الان نه.فقط باید بشینیم یه گوشه هممون زیپ دهنمون رو بکشیم اعتراض نکنیم و توی دلمون از خدا بخوایم اوضاع بدتر از اینی که هست نشه.شنیده بودم توی دانشگاه با حجم عظیمی از بی عدالتیا روبرو میشیم ولی الان با چشم دارم می بینم و فقط بغض میکنم و مچاله میشم توی خودم.از مملکتی که بهش اعتماد ندارم.که اگه شرایطش فراهم بود یک ثانیه هم توش نمیموندم خسته میشم و از این به ظاهر اسلامی بودنش خسته تر.که امشب بعد همه اتفاقات بین المللی!!!فقط بدنم میلرزه وقتی به اینده فکر میکنم.کاش اون مثبت نگریم کنارم بود.خودمم پنهان شدم بین لبخندهام.بین حرفهایی که هیچکس شاید باورش نشه که من تا این حد درگیر این مسائلم.که یاد گرفتم با سیلی صورتمو سرخ نگه داشتن و فقط خندم میگیره به اونایی که فکر میکنن زندگیم چقدر گل و بلبله و حسرتشو میخورن.که چند روز توی خوابگاه تنهایی کشیدم اما نرفتم خونه چون میدونستم با دیدن بابا و داداشم که خسته تر و داغونتر از همیشه ان منم داغون میشدم.که بعد هر حرف زدن باهاشون اشکم سرازیر میشه.دلم تنگشونه بدجور.از١٢فروردین ندیدمشون و تا١٢خرداد حداقل نمیبینمشون.نمیدونم از چیا بگم.فقط کاش زندگی یکم می ایستاد.یه جاییم خوندم که ادما رو فریز میکنن توی شرایط خاصی و زنده میمونن تا سالها.دلم میخواد تا٢٠سال دیگه فریز شم ببینم چیا شده بعد تصمیم به ادامه دادن یا ندادن بگیرم.
ترامپ جان عزیز دل خواهر چرا دست از سرمون برنمیداری؟؟؟خوشت میاد لعنتی؟؟
+یه عالمه کتاب خریدم.فک کنم تا اخر ماه با فتوسنتز بتونم دووم بیارم
++اصن چی شد که توی این پست یهو همه مشکلامو ریختم وسط و یجوری شد که انگار بهم ربط دارن ولی ندارن؟؟؟
+++این پست صرفا جهت خالی شدن بود و نگارنده یه خاکی توی سرش میکند و دلداری نیاز ندارد😌