اگه از اون دست بچه مثبتایی هستین که عمرا از خونه بیرون نمیرین عادت کردین به از اتاقتون بیرون نیومدن و کلا یه بچه لوس نامستقل بار اومدین که هی به مامانتون وابسته این توصیه میکنم دانشگاهتون رو یه به جز شهر خودتون و ترجیحا نسبتا دور برید.خوابگاهی شدن از بهترین اتفاقای زندگیم بوده که البته صرفا خوبی نداشته ولی یه تجربه ی واقعا خوبه.امشبم یکی از شبای باحال بود.دیروز که با دوستام رفتیم بازار و بعدشم با خالم و بچه هاش کیک و شیرینی خریدیم و رفتیم خونه مادربزرگم برای تبریک روز مادر.امروزم تا عصر خونه خالم بودم و بعد برگشتم خوابگاه باز با دوستام رفتیم یه بازار دیگه و یه کیف خیلی خوشگل برای مامانم خریدم و با اینکه گند خورد تو حسابم ولی ارزششو داشت.بعدشم شام همون بیرون خوردیم و اسنپ گرفتیم که برگردیم خوابگاه و دیرمون هم بود به راننده گفتیم سریع برونه و یه اهنگ بندری هم گذاشت و گفتیم زیادش کنه اونم تا ته زیادش کرد و مسیرمون هم که بیشتر کنار اب بود و خلاصه کلی خوش گذشت.برای ٤شنبه هم بلیط گرفتم که برگردم شهرمون و البته احتمالا یه١٠ روز بعدش باز میایم همینجا😒😒عجیب الان دلم هوای خونمونو کرده.جالبه برام
خب این روزا یکم بهترم.وضعیت خانواده یه مقدار کم بهتر از قبل شده و باز آرامشم بیشتر شده.چند ماه پیش که اومدم اینجا همش فکرم درگیر انتقالی به شهر خودم بود ولی الان اصلا اصلا دلم نمیخواد انتقالی بگیرم.خب توی کلاس با چند تا از بچه ها یه جورایی یه اکیپ داریم اونا زیاد با هم بیرون میرن ولی من زیاد بیرون رفتن باهاشون نیستم ولی داخل دانشگاه گاهی میریم میچرخیم باهم.البته من اخرین عضو گروه بودم چون تا نشناختمشون و باهاشون آشنا نشدم قبول نکردم که توی اکیپ باشم.همشون خیلی بچه های خوبین.جو خوبی هم بینمون هست و به جز دوتا پسرا که از دو تا دخترای اکیپ خوششون میاد بقیه اصلا درگیر این چیزا نیستن خداروشکر.توی گروه هم به جز دوتا از پسرا که یکیشون جوجو هست که تو پست قبل ازش گفتم و اونیکی که نماینده سابق کلاسمون بود با بقیشون چندان صمیمی نیستم در حدی که بقیشون باهام رسمی حرف میزنن و هنوز بهم خانوم نون میگن😊
بچه های کلاسمون نسبتا بی حاشیه ان و در مقایسه با بچه های ورودی پزشکی خیلی بی حاشیه ترن البته نسبت به اونا جو خیلی صمیمی تری بین بچه ها هست.خیلی چیزا که بین ما عادیه واسه اونا تعجب اوره.مثلا کلی تعجب میکنن که سالن مطالعه و بوفه ما مختلطه و سر کلاس هم هرکس هرجایی خواست میشینه و اینطور نیست که دخترا از پسرا جدا باشن و از نظر اونا خیلی عجیبه ولی برای خودمون خیلی عادیه.توی بوفه هم میز پینگ پنگ داریم و گاهی مختلط بازی میکنیم و اونا دیگه همه کلللی تعجب میکنن ولی بچه های خودمون اصلا حساس نیستن که البته کلا میگن دانشگاه ما جو دندونیا خیلی صمیمی تر از پزشکیاس.کاش جو بینمون همینطور خوب بمونه.
این روزا هوای اینجا عاااالی شده.مخصوصا وقتایی که بارون میاد ادم اصلا نمیتونه زیر سقف بمونه مخصوصاتر اگه دانشگاه باشی.دانشگاهمونم توضیحش سخته ولی کلا دانشگاه علوم پزشکی اینجا کنار دانشگاه فنی مهندسی انسانیشه و عملا بینشون مرزی نیست و خییییییلی خیییییلی بزرگن انقدری که من با اینکه زیاد دانشگاهو گشتم ولی هربار جاهای جدیدپیدا کردم.از تفریحاتمم گشتن توی دانشگاهه که خداییش یه عالمه جاهای قشنگ داره و ادم لذت میبره البته گویا بعد عید هوا یطوریه که اصلا نمیشه پیاده روی کرد☹️😢
+عکس امروز که یه جای دنج پیدا کردم و کلی آهنگ گوش دادم و رمان خوندم و یه عالمه لذت بردم.عصرشم با بچه های اکیپ یه عالمه راه رفتیم و حرف زدیم و خوب بود کلا😊
خب خب خب.آقا قول قول قول بازم مرتب مینویسم اینجا.ببخشید اگه فکر میکردم که کسی وبمو نمیخونه.مرسی بابت مهربونی دوستایی که به یادم بودن❤️❤️
ترم یک با یه عالمه خاطره تموم شد.خیلی اتفاقا افتادن و با یه عالمه آدم جدید آشنا شدم.
اولین کسی که دوست دارم ازش حرف بزنم یکی از همکلاسیای پسرمه که از این به بعد جوجو میناممش😁خب این جوجو خان همشهریمه و حدود یکسال ازم کوچیکتره.از همون اول که دیدمش وحشتناک به دلم نشست.از خیلی جهات شدییییییدا شبیه داداش دوقلومه و بهش میگم داداشی چون وقتی باهاش حرف میزنم و کنارمه حس میکنم داداش دوقلوم پیشمه.به شدت هوامو داره و وااااقعنی حسم بهش مثل داداش واقعیمه.تا حالا هم یه بار مسیر شهرمون به شهر دانشجویی رو با هم اومدیم البته همشو داشتیم درس میخوندیم.خب دیگه بسشه برم سراغ بقیه اتفاقات.
ترم یک رو که گند زدم با معدلی که اوردم ولی دیگه اصلا برام مهم نیست چون قصدم اصلا نمره بالا نبود و خیلی خسته عمل کردم😅ولی خداییش درسامون زیاد ارزش یادگیری نداشتن و صرفا پاس کردنشون مهم بود که پاس شدن خداروشکر😊این ترم درسامون یه مقدار تخصصی تره.مثلا اناتومی سر و گردن داریم.بافت دهان و مورفولوژی که یه درس عملیه و باید گچ رو بتراشیم و ازش دندون بسازیم😍😍هنوز انجامش ندادیم ولی شدیدا هیجان دارم براش چون به رشتم مرتبطه.٦واحد فیزیولوژی داریم که دیگه نداریمش ولی انقدر سنگینه و تعداد کلاساش و جبرانیاش زیاده که عملا داره به فنامون میده ولی قطعا به گندی بیوشیمی نمیرسه که خدااااروشکر پاس شد البته با نمره١١ که گند زد تو معدلم به دلیل٥واحدی بودنش😐🤦🏻♀️
خب فعلا کافیه زودی میام بیشتر مینویسم😊😊
نمیدونم دیگه.خستم از تظاهر به خوب بودن حالم و خندیدن و خوش نشون دادن خودم.متنفرم از اینکه بیام تو وبم و هی از حال بدم بگم.یه نگاه به دفترچه خاطراتم میندازم.به خاطراتم از بعد شروع دانشگاه.به صفحه های پر شده از جملات بسه دیگه خدایا تا کجا میخوای پیش بری؟که هی نوشتم خدایا منتظر روزای بهترم.ولی انگار یه قفل خورده در زندگیم.به همکلاسیام نگاه میکنم و یه پوزخند میزنم به اینکه چقدر دغدغه هامون متفاوته.حتی به اینکه وقتی با خانواده هاشون حرف میزنن حالشون خوب میشه حسرت میخورم.دلم برای خانوادم میسوزه.مامانم فقط منو داره که میتونه درد و دل کنه و خودشو خالی کنه نمیتونم بگم بس کنه.از اون طرف هروقت باهاش حرف میزنم بیشتر افسرده میشم.حتی نمیخوام با بری صحبت کنم.نه که اونم از سختی هاش بگه ها نه همیشه میگه همه چی خوبه خداروشکر ولی میدونم که نیست.دیگه حتی علاقه ای برای خونه رفتن هم ندارم.میرم اونجا و بابامو میبینم که خمیده تر شده.بری رو میبینم که تو جوونی نصف موهاش سفید شده و داره روز به روز افسرده تر میشه.به مامانم که چین و چروکاش بیشتر شده و آخه لامصب مگه مامان من چند سالشه.تنها دلخوشیم قلیه.قلی حداقل نیاز نیست حرصشو بخورم.باهاش حرف میزنم و مسخره بازی درمیاریمو میخندیم و حالم بهتر میشه.اگه برم خونه هم تنها دلخوشیم دیدن اونه.فکر میکنم به زمان کنکورم.زمانی که میگفتم اینایی که دانشجوی پزشکی و دندونن چقدر خوشبختن و دیگه تو شادی غرق شدن و حالا فقط میتونم بخندم به افکارم و ببینم که دغدغه هام چقدر از خود اون زمانم بیشتر شده.مامان میگه تا حالا هیچ سالی به اندازه امسال برامون سخت نبوده.میگم میگذره به خوبی ایشالا.ولی تو دلم میبینم گذشتنش به چه قیمتیه.خدایا لطفا یکم حال خانوادمو خوب کن.خدایا خودت کمکمون کن.خدایا لطفا روزهای خوب و آرومو و بی دغدمو بهم برگردون.میشه خدایا؟؟
دعام کنین دوستان.واقعا این روزا بهش محتاجم...
دومین قرار وبلاگیم رو هم تجربه کردم.این بار با نلی بانو.یه دختر خیلی ناز و دوست داشتنی و مهربون و البته ساکت و آروم.یعنیا کل مسیرو من یه ریییییز داشتم حرف میزدم به زور وادارش میکردم چهار تا کلمه صحبت بکنه😅دم در دانشکدمون هم دیگه رو دیدیم و یه مقدار داخل دانشکده رو نشونش دادم بعدشم رفتیم دانشگاهو گشتیم.هرکاریم کردم راضی شه بریم سالن تشریح جسدا رو نشونش بدم نذاشت😁😁یه یادگاری خیلی خیلی خوشگلو نازم بهم داد که کلی میبینمش حس خوب میگیرم😊😊
در کل دیدن دوستان وبلاگی رو به همتون پیشنهاد میکنم🙂به من که تا الان کلی خوش گذشته🙂
هوای اینجا رو درک نمیکنم.الان باید هوا سررررد باشه و ما داخل انبوه بافت و پالتوها خودمونو مدفون کنیم نه اینکه نازکترین مانتوی ممکن رو بپوشیم و باز گرممون بشه😐😐لازمه بگم ما اینجا هنوز شوفاژ اتاق رو روشن نکردیم که هیچ تازه پنجره هم همیشه بازه؟؟مگه الان دی نیست؟؟🤔😒
+فاطمه خانوم راستش الان نمیتونم بهتون ایمیل بزنم.هرسوالی داشتین ازم میتونین توی پستای کنکوری بپرسین درخدمتم.