فکر نمیکنم بشه اسمشو گذاشت پایان
نمیدونم هنوزم کسی اینجارو میخونه یا نه . ولی از پایان باز بدم میاد. بدم میاد یکی وبلاگ/کانال/کتابشو
ول کنه و نگه چی پیش اومد برای فکراش. برای زندگیش.
انقدر ننوشتم که حتی نوشتن هم سخت شده.
من فارغ التحصیل شدم. صبحا میرم طرح و عصرا شیفت کلینیک . کار فوق العاده سنگینه ولی اینکه میبینم به نسبت سنم نسبتا حرفه ای شدم توی کار در مقایسه با هم ورودیام حس خوبی داره.
ازدواج کردم.یه عقد ساده یهویی که حتی نتونستم لباسی براش بخرم و یه مانتو ساده ای که از قبل داشتم پوشیدم و تمام. خبری از هدیه و جیگولی بازیای دخترای عقدی نبود. نامزدی و عقدم با فاصله دوروز بود
و خانوادم و خانوادش کارهای کردن که جای ذوق و خوشحالی فقط زار زدن و حال بد توی اون برهه زمانی بود.
با حال بد و فشار روانی عقد کردم با "وی" و تنها حسم به مراسمایی که داشتم تنفر بود.
رفتیم سر خونه زندگیمون. قراره بعدا عروسی بگیریم ولی فعلا نه.
زندگی متاهلی عجیبه. هم لذت عمیق بودن با ادمی که پوستش داری زیر یه سقف و هم چالش های زیادش.
با اینکه فشار کاری زیاده و جز اون کار خونه و خرید وسایل خونه و چندین داستان دیگه همزمان جلو میره و تقریبا از شدت کمبود خواب روزهام به سختی میگذره ، ولی ته ته دلم آرومم.
خدا رو به خاطر حال خوب شکر.