فکر نمیکنم بشه اسمشو گذاشت پایان

نمیدونم هنوزم کسی اینجارو میخونه یا نه . ولی از پایان باز بدم میاد. بدم میاد یکی وبلاگ/کانال/کتابشو

ول کنه و نگه چی پیش اومد برای فکراش. برای زندگیش.

انقدر ننوشتم که حتی نوشتن هم سخت شده.

من فارغ التحصیل شدم. صبحا میرم طرح و عصرا شیفت کلینیک . کار فوق العاده سنگینه ولی اینکه میبینم به نسبت سنم نسبتا حرفه ای شدم توی کار در مقایسه با هم ورودیام حس خوبی داره.

ازدواج کردم.یه عقد ساده یهویی که حتی نتونستم لباسی براش بخرم و یه مانتو ساده ای که از قبل داشتم پوشیدم و تمام. خبری از هدیه و جیگولی بازیای دخترای عقدی نبود. نامزدی و عقدم با فاصله دوروز بود 

و خانوادم و خانوادش کارهای کردن که جای ذوق و خوشحالی فقط زار زدن و حال بد توی اون برهه زمانی بود.

با حال بد و فشار روانی عقد کردم با "وی" و تنها حسم به مراسمایی که داشتم تنفر بود.

رفتیم سر خونه زندگیمون. قراره بعدا عروسی بگیریم ولی فعلا نه.

زندگی متاهلی عجیبه. هم لذت عمیق بودن با ادمی که پوستش داری زیر یه سقف و هم چالش های زیادش.

با اینکه فشار کاری زیاده و جز اون کار خونه و خرید وسایل خونه و چندین داستان دیگه همزمان جلو میره و تقریبا از شدت کمبود خواب روزهام به سختی میگذره ، ولی ته ته دلم آرومم.

خدا رو به خاطر حال خوب شکر.

۱۳ لایک:)

ازادی

یه چیزایی برای یه سریا خیلی بدیهیه. مثلا حجاب نداشتن. مثلا توی جمع فامیل بدون شال و روسری گشتن . ولی برای یه عده مثل من؟ کسایی که خانواده های نسبتا مذهبی دارن و شایدم مذهبی نه ولی سنت باعث شده روی چیزایی مثل حجاب سختگیری باشه این چیزا تابو میمونه. اینجوریه که مجبورت میکنن همیشه حجاب داشته باشی و اگه کم بشه ازش تنبیه در ادامش خواهی داشت. فرقی نمیکنه چندساله باشی یا به چه جایگاهی رسیده باشی ، در هرحال تو توان تفکر نداری و اونا حتما صلاحتو بیشتر از خودت میفهمنو اجازه دارن توی تموم مسائل شخصیت دخالت کنن. 

اینا رو گفتم که بگم از یه اتفاقی که بخاطرش خیلی خیلی حالم خوبه . چیزی که شاید برای یه سریا بدیهی و بیانش مسخره باشه ولی برای من معنی پیروزی توی یه نبرد طولانی رو داره.

من همیشه توی خانواده حجاب داشتم.سفت و سخت نه ولی بالاخره یه لچکی بود روی سرم همیشه البته که برای رسیدن به حجاب غیر کامل هم من جنگ های زیادی داشتم. یه مدت پیش به خاطر عروسی پسرخالم دور هم جمع شدیم . اوایل شال از روی سرم میوفتاد ولی کم کم به خودم جرئت دادم که دیگه نپوشمش. وقتی اینکارو کردم تیکه و طعنه شنیدم ولی یکی از خاله هام هم همراهیم کرد. خاله ای که با مدرک دکترا و یه شغل فوق خفن و حتی شوهر خیلی روشن فکر از ترس مادر من و خاله هام و بقیه حجاب داشت. کاری کردیم که تابوی حجاب برداشته بشه .

حتی توی عروسی هم تایم نه چندان کمی با لباس باز پیش اقایون بودم ولی کسی دیگه نتونست چیزی بگه.

نه که بگم دیگه ازادم که هرچی میخوام بپوشم و هرکاری خواستم بکنم، ولی این اتفاق برای من یه پیشرفت غیرقابل باور بود. حال روحیم بابت این قضیه خیلی خوبه و واقعا خوشحالم. امیدوارم روزی برسه که همه بتونن اونجوری که معتقدن زندگی کنن و دیگه هیچ فشاری از هیچ طرف ب کسی وارد نشه.
 

+رفته بودم مشهد و با خودم عهد بستن تا روزی که ج. ا روی کاره دیگه حرم امام رضا نرم. یه مشت بیمار جنسی به اسم خادم گذاشتن اونجا و خیلی قانونی هر غلطی بخوان میکنن. دیگه واقعا دلم نمیخواد برم حرم

+از بیرون خوابگاه بدون حجاب وارد شدم و مسئول کل حراست دانشگاه هم بوده و بهم تذکر داده و بهش اهمیتی ندادم. اسم و فامیلمو در اوردن و احتمالا یکم دردسر بشه برام. ولی برام مهم نیست. هرچند همه چی این روزا خوابیده ولی برام دیگه مهم نیست.

۵ نظر ۸ لایک:)

مبهم

نمیدونم چه اسمی میشه روش گذاشت. هیچوقت فکر نمیکردم همچین کاری رو انجام بدم .اشتباه ؟خریت؟کار عادی؟

هرچی که هست میدونم اگه به نتیجه نرسه احتمال افسردگی و سوییساید و هر چیزی میتونه در ادامه‌ش باشه. 

استرسش فلجم کرده و خوب نیستم. ادم نباید خریت کنه .حداقل در حد جنبه‌ش باشه.

۵ لایک:)

چشم زخم

فک نکنم هیچکس به اندازه من خودشو چشم بزنه😂 اقا از بعد نوشته قبلیم اصن یهو کلینیک خلوتتتتت شد پشه پر نمیزد😂 یعنی گاها پول اسنپمم در نمیومد😂 خلاصه تف تو زندگی اصن🥲

۵ لایک:)

استقلال!

نمیدونم من بی جنبم یا واقعا پول در اوردن انقد لذت داره!امشب یه کلینیک رفتم(بعد از مدتها کلینیک دیگه ای رفتن که پولی توش نبود و صرفا واسه تجربه کاری بود) و پرداختی کلینیک انگار روزانه‌س. اخر شب وقتی حسابمو چک کردم و واریز پول رو دیدم از شدت ذوق روی پا بند نبودم. یه حس ذوق عمیق دارم از اینکه کم کم میتونم مستقل شم و چیزایی که دوست دارم بخرم و پول هم پس انداز کنم ( البته که تو این اوضاع ولخرجی و پس انداز در حد یه ذرس نه خیلی) . حالم خوبه.حس بزرگتر شدن دارم. اینکه کم کم بتونم به جایی برسم که برای هر خواسته پیش پا افتاده ای کلی خودمو زجر ندم تا به خانواده بگم و عذاب وجدان فشار وارد کردن به خانواده رو داشته باشم!

خلاصه که امیدوارم بتونم توی کلینیک جدید خودمو جا بندازم و این حس خوبم ادامه دار بشه.

+اون بیماری روانی ای که باعث میشه نظرات رو چه تو وبلاگ چه اینستا چه هرجایی ببندی چون خجالت میکشی مراوده داشته باشی چیه؟

۱۲ لایک:)

pre new year

پارسال شب عید یه عالمه فکر کردم. هزارجور هدف برای خودم گذاشتم که توی ۱۴۰۱ بهشون برسم. سال گذشت.به یه سریاش رسیدم. واسه یه سریش تنبلی کردم. یه سریش رو دیگه دلم نمیخواست بهشون برسم. و هزارتا داستان دیگه.ولی سال خوبی نبود چندان برام. سخت بود و به خودمم سخت گرفتم تا جایی که بدنم از استرس نابود شد. 

دیروز دوست صمیمی دبیرستانمو دیدم. باهاش حرف میزدم.میگفت چرا اینجور شدی چرا انگار افسرده شدی. نمیدونم حالم افسردگی هست اصلا یا نه. خیلی برام مهم نیست . حس بدی بهش ندارم.یکم گوشه گیرتر شدم. ارومتر شدم. یه چیزایی که یه زمانی برام زیادی مهم بود دیگه الان بی اهمیته. هرچی کههست باهاش اوکیم.

سال پیش رو احتمالا اتفاقای زیادی داشته باشه. فارغ التحصیلی ، احتمالا ازدواج و احتمالا مستقل شدن از لحاظ مالی. ولی الان دلم نمیخواد مثل پارسال هزارتا هدف بذارم. فقط یه برنامه دارم امسال. سعی کنم بیشتر لذت ببرم و کمتر خودمو اذیت کنم. کمتر خودمو سرزنش کنم و با خودم کنار بیام.

۱۰ لایک:)

go on

رفتیم مشاوره.چند ساعت صحبت کردیم با مشاور. تصمیم بر این شد که فعلا تا حدود یکسال دیگه دست نگه داریم تا یکم مستقل تر شیم و شرایط بهتر بشه. حقیقتش قبلاتر ها کلی ذوق داشتم برای رسمی شدن رابطمون ولی الان دیگه هیچ ذوقی ندارم. نه فقط من بلکه توی تقریبا تموم اطرافیانم که این مدت رابطشون رسمی شده به خاطر سختگیری های خانواده ها و بحث و درگیری و ناراحتی و حرف خاله و عمه و نیش و کنایه ها به شدت اذیت شدن. ترجیح میدم فعلا تا یکم اوضاع تحصیلیم آرومتر بشه بدون رسمی شدن کنارش باشم و مثل قبل آروم و با حال خوب زندگی کنم.

اوضاع درسی هم بد نیست.همچنان دانشکده عملا داره مارو رنده میکنه و مجبوریم خوب بخونیم تا بیشتر از این عقب نیوفتیم. بخشای عملی هم تقریبا همش تمومه به جز یکی دوتاش که این هفته کلکشونو میکنم و یه مدت با ارامش سر میکنم. شدیدا دلم میخواد این ماه بگذره و از مرداد که میرم خونه حسابی به کارایی که دوست دارم برسم و یکم از فشار عصبی دور باشم چون امسال برام بیش از حد سخت گذشت و اگه «وی» کنارم نبود نمیدونم واقعا چجوری قرار بود بگذره.

میگذره این روزا. روزای قشنگ میاد.روزای پر از خنده و خوشحالی. من به فرداهای قشنگ ایمان دارم...

۰ نظر ۱۰ لایک:)

خمودگی

بعد از کلی وقت حس کردم نیاز دارم اینجا بنویسم.

خیلی اتفاقات افتاد و گذشت و گذشت.نمیدونم میشه گفت خوب یا بد، ولی اقلا این مدت فاجعه بود.

وی با خانواده اومد خواستگاری.خانواده ها صحبت کردن و فهمیدن که عقاید و تفکرشون زمین تا آسمون متفاوته. خانواده ی من سنتی و مذهبی و خانواده ی اون آتئیست و روشن فکر! و از اون موقع بود که فشارها شروع شد! جفت خانواده ها اعلام کردن که ما به درد هم نمیخوریم و این رابطه باید تموم شه. هردو خانواده انتظارات غیر منطقی دارن. هردو طرف لج کردن و کوتاه نمیان. من و وی هم این وسط داریم فقط به این سمت و اون سمت کشیده میشیم.

اوضاع دانشگاه؟اونم خوب نیست!با وارد بالین و کارهای عملی شدن فشار روانی فوق العاده سنگینی بهم وارد شده.شبا از استرس اندو کابوس میبینم.روزا از استرس تموم نشدن کارها و انجام اشتباه و تموم نکردن تعداد بیمارای لازم و در ادامه‌ش افتادن واحدهای عملی و عقب افتادن حالم بده. خیلی وقته که نتونستم شبا خوب بخوابم. هماهنگی بین بیمارای مختلف و سر و کله زدن با بعضی بیمارای نفهم و بی برنامه و فشار جسمی وروحی فاجعه بار.شروع امتحانات و فشار روانی اونا و دانشکده ای که معروفه به اینکه تمام تلاشش انداختن دانشجوهاس!

جدای از اون، شرایط مالی که خانوادم لج کردن و دارن با اهرم فشار مالی اذیتم میکنن و منی که خودمو سرزنش میکنم که چرا تلاشمو برای مستقل شدن نکردم تا حالا! 

هیچ وقت توی زندگیم این حجم از فشار رو همزمان تحمل نکرده بودم. از لحاظ روحی تقریبا چیزی ازم نمونده. فقط دارم میرم جلو تا از اینی که هست بدتر نشه شرایطم. نمیدونم واقعا قراره چی بشه. حقیقتش تا الان کم به خودکشی فکر نکردم. امید به زندگیم صفر شده.هیچ انگیزه ای برام نمونده .کاش بگذره این روزگار...

 

۱۱ لایک:)

خانواده!

وی که به مادرش قضیه رابطه ما رو گفت مادرش اصرار کرد که خانواده من هم باید در جریان قضیه باشن. گفتم که من الان شرایط گفتن بهشون رو ندارم و احتمالا اگه بگم خیلی اذیت میشم.یه مدت همینجوری گذشت تا اینکه یه اتفاقی افتاد و به حدی فشار عصبی بهم وارد شد که بدون هماهنگی رفتم قضیه رو به برادر بزرگترم گفتم.واکنشش؟افتضاح!به حدی بد برخورد کرد که شوکه شدم.میدونستم یه دیدگاه بد به همه پسرا دارهاما فکر نمیکردم بدون شناختن وی تا این حد بخواد بد برخورد کنه. گفت به مامان میگم وفرداش دیدم که مامانم پیام داد که میخوام باهات صحبت کنم.خلاصه زنگ زد و به خاطر حرفایی که داداشم زده بود به شدت نگران شده بود و یجورایی شوکه بود چون فکر نمیکرد من به این زودیا برنامه ازدواج داشته باشم.

خلاصه تا جایی که میشد سعی کردم ارومش کنم ولی برای اینکه خیالش خیلی راحت بشه گفتم که با یکی از پسرای همکلاسیم که از دوستای نزدیکمه و خانوادم میشناسنش و قبولش دارن با مامانم در مورد وی صحبت کنه چون وی رو کامل از قدیم میشناسه. مامانم باهاش صحبت کرد و خداروشکر خیلی اروم شد. فقط اصرار کرد که با خود وی هم باید صحبت کنه و گفتم مشکلی نیست. با وی صحبت کردو تنها مشکل مامانم با وی دور بودن خانوادش از ماست و ترس از اینکه نکنه منو جدا کنه از خانواده و ببره شهر دور ولی خب چون برناممون مشخص نیست فعلا کوتاه اومده.

از اونجایی که مامانم نخود توی دهنش خیس نمیخوره🤦🏻‍♀️😂با وجود اصراری که بهش کردم تا به بابام چیزی نگه فعلا بهش گفت و بابام هم به طرز عجیبی واکنشش خوب بوده!

نتیجه کلی اینه که اجازه دادن تا چند ترم باهم بریم بیرون و اشنا شیم وبعدش اگه دیدیم به درد هم میخوریم خانواده ها جدیش کنن.هم خوشحالم و هم نگران ایندم.بار زیادیه و اصلا فکر نمیکردم به این زودیا همچین قضیه ای جدی شه برام.فقط امیدوارم هرچی به صلاح جفتمونه رقم بخوره.

۰ نظر ۱۴ لایک:)

long long away

نمیدونم چند ماه از آخرین پستی که اینجا گذاشتم میگذره.فقط میدونم خیلی وقته که از آخرینش گذشته.

نمیدونم چجوری خلاصه بدم از این مدت.از آذر اومدیم دانشگاه و بالاخره دیدمش.راه رفتیم و راه رفتیم و یهو یه جا ایستاد.ایستاد و نگاهم کرد و نگاهش کردم.دیگه دیدم نمیتونم بیشتر از این کنترل کنم خودمو و رفتم بغلش.

حسش؟متفاوت ترین چیزی بود که توی عمرم حس کردم.ادم و حسی که تا حالا نداشتم و خوشحالم که دارم تجربش میکنم.

دوتامون یکی از سخت ترین ترم های تحصیلی رو میگذرونیم و در عین حال سعی میکنیم از کنار هم بودن لذت ببریم.من از صبح میرم دانشکده و ساعت ۴-۵ در خسته و له ترین حالت ممکن از فانتوم میزنم بیرون و فقط خوشحالم که تموم تلاشمو برای خوب تر شدن انجام میدم.وی هم هفته ای دو سه تا امتحان داره و با گذروندن ۲۸واحد اختصاصی دیگه نابود شده!ولی خب دلخوشیم به بیرون رفتنای با قیافه خسته.کافه و رستوران و خندیدنای از ته دل و حتی روزایی که غذا میپزم و میریم پارک باهم میخوریم و در همون حین نگاه میکنیم به اطراف که اگه کسی نبود یه بوس ریز بریم و نهایتا بعدش به یاد مجازات بوسه در ملا عام میوفتیم و بلند بلند میخندیم.

دلخوشیم به تماس تصویریای اخر شب که در خسته ترین و بی ارایش ترین و ساده ترین حالت ممکن جلوش میام و انقدر ازم تعریف میکنه که گاهی واقعا باورم میشه که پرنسس توی قصه هام!در حالی که خودمو هم توی آینه نگاه نمیکنم تا یه وقت نترسم!

حسی که دارم مابین حس عمیق خوشبختی و ترس از آیندس.بیشترین تلاشم اینه که حالمو با کوچکترین چیزا خوش کنم و توی این روزای سخت که بین درسا و کارای عملی دانشگاه حبس شدم خوشحال باشم و خب!خوشحال و خوشبختم.امیدوارم همینجوری بمونه...

پ.ن:این عکس هم بمونه به یادگار از یکی از ناهارای پارکی😁به روح هم اعتقاد ندارم😁

۱۷ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان