١١٣

دیشب استوری یکی از پسرهای سال چهاریمون رو دیدم.خونه داره و مهمونی افطاری گرفته بود و یه سری از همکلاسیاشو دعوت کرده بود.عکسش از میز شام بود که یه عالمه غذاهای مختلف رو خودش درست کرده بود.غذاهایی که منم یه سریشون رو بلد نیستم چطوری درست میشه حتی!رفتم توی فکرش.این پسره یه مشکل پا پرانتزی خیلی حاد داره که نمیتونه درست هم راه بره و اینکه به طرز غیر عادی ای چاقه!اما جالب برام شخصیتی بود که از خودش توی ذهن من و بقیه ساخته بود.یه پسر فوق العاده اجتماعی و خوش سر و زبون که توی تعداد زیادی از سمینارها مجری بوده و به شدت اعتماد بنفس داره و درس خونه و اینکه یه سمت دانشجویی طور مهم در سطح کشور داره(نمیگم لو نره😁).خیلی گرم و خوش برخورده و آدم موفقیه.

میدونین؟اینکه یه آدم با شاید مشکلات ظاهری ای که کاملا مشهوده!بتونه کاری کنه که دیگران اونو با ویژگی های اخلاقی خوبش بشناسم به نظرم تحسین برانگیزه.مطمئنا خیلیا توی زندگیش مسخرش کردم و شاید شکستنش اما اینکه الان تا این حد شخصیتش رو بالا ببره که هیچکس به مشکلات ظاهریش اهمیت نده واقعا جالبه برام.و بیشتر از اون من این اتفاقو توی نوع تربیت خانوادش میبینم و واقعا توی دلم به مادرش آفرین میگم!و حالا نگاه میکنم به زندگی خودم و خیلی از اطرافیانم.

چند ماهیه که با یه سری از همکلاسیا یه دورهمی طور کتابخوانی داریم که یه کتاب رو مشخص میکنیم و میخونیم.اوایل فکر میکردم شاید جالب نباشه اما وقتی شرکت کردم نظرم عوض شد و خوشم اومد.توی دورهمی راجع به خیلی مسائل صحبت میکنیم و یکی از شاید جالبتریناش بحث جایگاهمون و رضایتمون ازش بود.فهمیدم خیلی از همکلاسیام ناراضی ان از وضعشون.اکثرا میگفتن با اجبار خانواده اومدن این رشته و علاقه ی چندانی بهش ندارن و جالب اینکه اکثرا به هنر علاقه داشتن ولی خانوادشون نذاشتن!بعضیاشون واقعا وضعیت خوبی نداشتن و به نظرم یه جور افسردگی رو کاملا میشد توی یه سریاشون دید.بدترین قسمت ای اتفاقات هم اینه که خیلیا آرزوی این جایگاه رو دارن.من خودم قبل از اومدن دانشگاه فکر میکردم هرکس اینجور رشته ها رو میخونه کاملا راضیه و خوشبخته!حالا اما به جز خودم، خیلیا رو می بینم که به اینجا رسیدن و واقعا حس پوچی میکنن!به نظرم خانواده خیلی مهمه توی این موضوعات.خیلیامون شاید اگه بهمون این اعتماد بنفس رو میدادن که میتونی و ما رو تشویق میکردن به راهی که دوست داریم شاید خیلی موفق تر از الان بودیم.

حدودا یک ماه دیگه کنکوره.میگم کاش منم زمان کنکورم دیدگاه الانمو داشتم. میدونستم که نتیجه هرچی بشه فرقی نداره.مهم اینه که آدم خودشو باور داشته باشه و فقط سعی کنه بهترین خودشو هرجا که هست انجام بده.دانشگاه و رشته فقط یه ویترینه.اون موقع شاید درک میکردم که آرامش داشته باشم و با معدم کاری نکنم که مجبور باشم هرروز قرص بخورم (زمان کنکور البته).کاش یاد بگیرم الانم گذراست.مهم اینه که از الانم لذت ببرم و خودمو دوست داشته باشم

۲ لایک:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان