برق گرفتگان!

با دوستام رفته بودیم کافه،هوا خوب بود گفتیم توی حیاطش بشینیم.داشتیم صحبت میکردیم که یهو کاف رو دیدم.داشت میومد طرف کافه که یهو چشم تو چشم شدیم و قشنگ انگار برق گرفتش!سرشو انداخت پایین و از کافه رد شد.یکم بعد دیدم برگشت و رفت توی کوچه ی روبروی کافه.دوباره چند لحظه بعد سرشو پایین انداخت و از کنارم رد شد و رفت داخل کافه.موقع حساب کردن رفتم داخل کافه و دیدم کنارش یه دختره و باهم صحبت میکنن.دلم سوخت حقیقتا براش!من که در هر حال نظرم تغییری نکرد در موردش اما اون بنده خدا حالا چقدر عذاب وجدان کشیده احتمالا!بیچاره چقدرم بدشانسه که من! رو دقیقا اونجا دیده!ولی خب خوبیش اینه که دیگه حساب کار در مورد من دستش اومد😏😏این قسمتش خیلی خوب بود😁😁

۶ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان