١٠٢

سر یه مسئله ای ناراحت بودم.م.س برای اینکه مثلا بگه ناراحت نباش و قوی باش و اینا اعلام کرد با ع.ق دیگه کاملا کات کردن.دقیقا قبل امتحان بود.اومدم سر کلاس نشستم سرجام که امتحان بدم و دوتاشون جلوم نشسته بودن.نتونستم خودمو کنترل کنم.زدم زیر گریه و انقدر قبل امتحان گریه کردم که چشمام نمیدید.یاد تموم خاطراتی که باهم داشتیم تموم وقتایی که دوتایی بودن باهامون و ازشون کلی عکس میگرفتم و کلی شوخی میکردیم افتادم و تا چشمم بهشون میخورد گریم دوباره بدتر میشد.بچه های اکیپ فهمیدن قضیه چی بود اما به بقیه گفتم به خاطر استرس گریه میکنم.منی که تا حالا تو زندگیم واسه امتحان گریه نکردم!

شنیدن خبرشون بدترین امروز بود.سر امتحان اصلا نمیفهمیدم سوالا چین به حدی که چشمام و سرم درد میکرد.خیلی روز بدی بود.تموم خاطرات خوش بودن تو اکیپ با اونا که خب یه جورایی خودشون اکیپ رو درست کردن و عضوای اصلیش بودن از جلوم رد میشد.بدجوری دلم گرفته...

۵ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان