خلوت کوچولو

پنج شنبه ی هفته پیش خانوادم برگشتن شهرمون و من موندم خونه مادربزرگم.دانشگاه از هفته دیگه شروع میشه.دلم میخواست چند روز رو تنها توی خوابگاه باشم اما فعلا خوابگاها بستس و نمیشه برم.هرچند خونه ی مادربزرگم بیشتر روز رو توی اتاقم و بیرون نمیام زیاد و همین تنهایی خوبه باز.٤ روزه از خونه بیرون نرفتم و آفتابو ندیدم:))
عروسی دخترداییم خیلی خوب بود.خیلی خوش گذشت و بعد مدت ها تنها عروسی ای بود که کلی رقصیدم و پریدم شادی کردم و حس حوصله سررفتگی و تنهایی نداشتم توش.دو روز بعدش رفتیم خونه داییم و چقدر حس بدی بود که دخترداییم نبود.دختر داییم تنها همسنم تو فامیله و با اینکه خیلی خیلی متفاوتیم از همه نظر اما کنار هم که بودیم انقدر حرف میزدیم که زمان از دستمون در میرفت و حالا نبودش خیلی توی ذوق میزد.واسه همینه که اصلا دوست ندارم آدمای نزدیکم ازدواج کنن.بدترین چیز دور شدنشونه.
تصمیم داشتم درس بخونم اما هیچی نخوندم.صبح تا شب یا فیلم می بینم یا رمان میخونم یا توی اینستا میچرخم و یا نهایتا با دوستام حرف میزنم.زمان یجور عجیبی زود میگذره.شارژ گوشیمم عجیب زود خالی میشه البته🤦🏻‍♀️روزی سه بار شارژش میکنم🤦🏻‍♀️
هم کلاسیام مرتب در حال رو کردن هنراشونن!و خب من ناراحت میشم برای خودم.خیلیاشون یا نقاشیشون خیلی خوبه یا خطاطی میکنن یا خوب ساز میزنن.همیشه دلم می خواسته یه هنر داشته باشم که توش خیلی خوب باشم اما حالا؟نمیخوام تقصیر کسی بندازم اما به نظرم یکم ریشه توی بچگیم داره.توی خونه ی ما هیچوقت هنر چندان ارزشمند نبوده!هیچوقت تشویق نشدم بابت نقاشی خوب یا خط خوب یا کلا هرچی.همیشه تشویقم کردن سمت درس.همیشه گفتن هنر بی اهمیته.یادمه تابستون قبل از سالی که جدول ضرب رو یادمون بدم جدای از اینکه حفظش بودم،خانواده مسابقه میذاشتن بین من و داداش دوقلوم و یه صفحه پر از ضرب می نوشتن و ما باید توی سریعتر تموم کردنشون رقابت میکردیم اما هیچوقت منو سراغ هنر نفرستادن.منو هی فرستادن کلاس زبان اما منو هیچ کلاس هنری ای نفرستادن و معتقد بودن اگه کلاس میخوای بری باید کلاسی بری که به دردت بخوره!منم شاید اونقدرا استعداد هنری نداشتم.همیشه عاشق ریاضی بودم و دوست داشتم توش غرق شم اما حالا کلی دورم از علاقم حتی.حس یه آدم خونه به دوش رو دارم.رشته ای رو میخونم که خیلیا آرزوشو دارن خطم تا حدی خوبه مرتب کتاب میخونم مرتب فیلم می بینم توی بازی ها کامپیوتری یکم استعداد دارم!آشپزی میکنم کیک میپزم اما توی هیچی خودم رو خوب!ندونستم.و این خیلی برام حس بدیه.شایدم دلیلش کمالگرا بودنمه که هیچوقت خیلی ارزش قائل نبودم برای کارام اما به هر حال خستم از این وضعیت و گیجم برای تغییر...
۷ لایک:)
اتفاقا تو خیلی کارا بلدی که خیلیای دیگه بلد نیستن مثل همین چند‌تا که خودت شمردی ولی پرفکشنیسم دورنت زورش خیلی زیاده!
واقعا دانشگاه‌‌هااز ۲۴ فروردین شروع میشه همه جا همینطوریه؟

مشکل اینه که اینا رو هنر نمیدونم اقلا تا وقتی که توی یکیشون حرفه ای نباشم!

دانشگاه ما اینطوره فقط☹️

دندانپزشک کوچک موفق باشی:)))

مرسی عزیزم همچنین😍😍

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
سلام چطوری بالام جان ***** ***** ***** *** ***** ** ***

سلام سحرجان ممنونم.

اره خبراییه برگشتم خونه این هفته رو

خب یجاهایی باید از کمالگراییت کم کنی 
قطعا کلی کارا و هنرا بلدی فقط کافیه بهشون توجه کنی و تقویتشون کنی 
هرچیزیم که دوست داری ، مثل موسقی ، براش وقت خالی کن قطعا فوق العادس 

اره مشکل بزرگیه و باید واقعا این اخلاقمو تا حدی کنار بذارم

اره خیلی کارا رو از خیلیا که ادعا دارن تو اون زمینه!بهتر بلدم اما باز کافی نمیدونم خودمو
اره تو فکرشم مخصوصا موسیقی رو اگه شد یه کارایی انجام بدم

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان