٨٩

میخوام بگم مثلا بی تفاوتم و برام اهمیتی نداره.می بینم یه چیزایی و لبخند میزنم فقط.اما میرسم به نقطه امنم و باز بغض و گریه...از اون متنفر میشم.حسود میشم.بدبین میشم و همه چیو می ریزم داخل خودم.اره من ادمیم که گاهی براش بد میخوام!و از خودمم متنفر میشم حتی که چطور به خودم اجازه میدم که براش بد بخوام؟یه جور درگیری پیدا میکنم داخل خودم.یه جور جنگ دوتا شخصیت خوب و بد داخل خودم.فقط منتظر افتادن یه اتفاقم.میگم که شاید باعث شه اون اتفاق ارومم کنه.اما کی قراره اون اتفاق پیش بیاد؟شاید دیگه هیچوقت...

+یکی از پسرای اکیپمون شعر میگه و این بیت از شعر جدیدشه.عجیب به دلم نشست

پشت پایت کاسه ای از آب چشمم ریختم

برنمی گردی کنارم!من خُرافی نیستم!

۹ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان