شام غریبان

امشب آخرین شبیه که توی خونه ام.یه جور عجیبی دلم گرفته.اصلا دلم نمیخواد خونه رو ول کنم.دلم نمیخواد هیج جایی برم و هیچکسو ببینم.بازم همون دخترک لوس و بدعنق خودشو داره رو می کنه.پارسال هم آخرین لحظه ها همینطور بود.روزی که رفتیم برای ثبت نام خوابگاه و وسایلو چیدم جوری بداخلاق بودم که هم اتاقیام به شدت از این که باید یه آدم بداخلاق و مغرور!رو تحمل کنن وحشت زده شده بودن.جالبش اینه که بعدش نظرشون کلا عوض شد راجع بهم.حالا امسال همون روال شروع شده.یه موضوع دیگه ای هم هست که خودم بابتش به شدت ناراحتم و کاری هم از دستم برنمیاد و مرتبا  حرفشو میشنوم و باعث شده عصبی تر بشم.حالا توی یکی از بداخلاق ترین حالتامم و میگم کاش الان نیازی نبود دیگه کسی رو ببینم.

داداش دوقلومم که میگه احتمالا تا اخر ترم برنمیگرده خونه.بیشتر از همه دلم برای اون تنگ میشه.رفت و آمد های توی طول سال خیلی بهتر بود چون تا میومدیم وابسته شیم باز باید برمی گشتم خوابگاه اما حالا تابستون طولانی...

دعام کنین قلبم آروم شه.دلم بدجور گرفته...

۹ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان