life is a maze
۲۸ خرداد ۹۹ / ۱۲:۳۲
مادربزرگم هنوز بیمارستانه.عمل قلب داشته و باز هم خواهد داشت.مامانم کلا پیش مادربزرگمه و چند روزه ندیدمش فقط یه روز که باید میرفت سرکار من به جاش رفتم بیمارستان.کل کارای خونه با منه.غذا و شستن و جمع کردن و واقعا الان درک میکنم چقدر مادر بودن سخته.
این مدت انقدر داستان پیش اومده که ذهنم هی بیشتر و بیشتر به هم میریزه.از یه طرف یه کار رو شروع کردم و باید براش وقت بذارم اما انقدر ذهنم به هم ریختس که تمرکزی نمونده برام.درس رو هم چند روزیه نه تمرکزی براش دارم و زمان چندانی که بهش برسم.
فقط میگم کاش اون آسایش و بی فکری ۲۰روز پیشمو داشتم.چقدر اتفاق افتادن چندتا تغییر باهم سخته و هندل کردنشون با هم سخت تر.امیدوارم یه مقدار از این بلاتکلیفی بتونم در بیام اقلا.