life is a maze

مادربزرگم هنوز بیمارستانه.عمل قلب داشته و باز هم خواهد داشت.مامانم کلا پیش مادربزرگمه و چند روزه ندیدمش فقط یه روز که باید میرفت سرکار من به جاش رفتم بیمارستان.کل کارای خونه با منه.غذا و شستن و جمع کردن و واقعا الان درک میکنم چقدر مادر بودن سخته.

این مدت انقدر داستان پیش اومده که ذهنم هی بیشتر و بیشتر به هم میریزه.از یه طرف یه کار رو شروع کردم و باید براش وقت بذارم اما انقدر ذهنم به هم ریختس که تمرکزی نمونده برام.درس رو هم چند روزیه نه تمرکزی براش دارم و زمان چندانی که بهش برسم.

فقط میگم کاش اون آسایش و بی فکری ۲۰روز پیشمو داشتم.چقدر اتفاق افتادن چندتا تغییر باهم سخته و هندل کردنشون با هم سخت تر.امیدوارم یه مقدار از این بلاتکلیفی بتونم در بیام اقلا.

۸ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان