یادم نیامد که را برای چه از که پنهان می کردم...

میدونی؟بزرگترین عذابی که این مدت منو سوزونده به خاطر دروغیه که گفتم.به اون، به همه،مهمتر حتی،به خودم.که انقدر دروغ گفتم که نمیشد به دروغ بودنش شکی کرد.حالا اما میسوزم توی آتیش اینکه کاش نمی گفتم این دروغو.تهش این بود که همه چی انقدر مسخره در ظاهر به خوبی تموم نمیشد.اما حالا منم و فکر دروغی که گفتم صبح تا شب توی ذهنم آزارم میده.که بیشتر روزمو تموم این مدت به این دروغ فکر کردم.

میدونی بدتر از اون چیه؟حالا دیگه نمیشه راستشو به بقیه گفت.اره دیگه با خودم روراست شدم و دیگه خودمو گول نمیزنم اما بازم باید دروغو جلوی بقیه ادامه بدم.شاید حتی تا ابد.

حالا منم و یه سری تصویر که هیچ جوره از ذهنم پاک نمیشن...

و منی که توی زندگیم هیچوقت دلم نمیخواست تا این حد موجود ضعیفی باشم...


زندگی با جماعت کوران کورم نکرد،

چشم هایم را اما به بی تفاوتی عادت داد

و یک شب که ستاره های آسمان را

تشبیه کردم به ستاره های آسمان،

گفتند نیازی به خالی کردن چشم خانه هایت نیست

و گذاشتند با چشم های خودم ببینم

که دیگر نمی بینم

کوری به قلبم سرایت کرده است

کوری به دست هایم سرایت کرده است

و روزی اگر بیایی و دستم را بگیری

تنها 

می توانم از عرض خیابان عبور کنم

"لیلا کردبچه"


باید ادامه ی شعر رو بسازم دیگه...

۹ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان