74.home sweet home

امروز صبح رسیدم خونه.چقدر دلتنگ بودم.چند روز پیش یه پست خیلی خیلی طولانی نوشتم.اما وقتی که خواستم منتشرش کنم پشیمون شدم و رفت توی پیش نویس ها.از بیرون رفتنا و خوش گذشتنا توی شهر دانشجویی نوشتم.اما ننوشتم که هرشب چقدر گریه می کردم.که چقدر بهم ریخته بودم.دلم آرامش میخواست.یه خلوت.چیزی که اونجا نمیشد داشت.من اصولا آدم آروم و ساکتی نیستم.شلوغم و شیطنت میکنم.اما هی میرفتم توی خودم این مدت و تموم اطرافیانم مرتبا گیر میدادن که چرا ساکتی و اینجور شدی.به خاطر همین تموم تلاشم این بود که خودمو آدم شادی نشون بدم.اما شبی نبود که با گریه تمومش نکرده باشم.

شاید تغییری که باعثش شده از نظر بقیه اونقدرام زیاد نباشه،اما واسه من خیلی سنگین بود.و چقدر نیاز داشتم تا از همه و مخصوصا از یه نفر دور باشم.حالا اما دیگه دلم نمیخواد برگردم شهر دانشجویی.میگم کاش میشد که بمونم همینجا و حداقل بتونم گاهی برای خودم خلوت کنم و آرامش پیدا کنم.و از همین امروز شمردن روزای مونده تا برگشت شروع شده...

۱۱ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان