چرا اصن انقدر دنیا عجیبه؟

بعضی از آدما هستن که انگار یه روزی کنارشون بودم.میشناسمشون،با اینکه حتی یه بارم تا حالا ندیدمشون اما حس نزدیکی و آشنایی باهاشون دارم.یه جور خاصی به دلم می شینن.

یه مدت کانال داشتم(که باید بگیم خدارحمتش کنه).یه بار گفته بودم یه بلاگر هست که دوستش دارم و یه مدت زیاد ننوشت اما الان جدیدا خیلی مرتب تر توی وبلاگش می نویسه.پس منم باید بیام توی وبلاگم بنویسم.این بلاگر عجیب به دلم نشسته بود.حالا آدم خیلی معمولی ای بود و شاید پستای اونجور خفنم بگی نداشتا،اما از همونایی بود که حس میکردم یه روزی یه جایی باهاش هم قدم بودم.

حالا،یه مدته خبر داده که دچار سرطان شده و شاید تا چند ماه دیگه...

از اون موقع که پستاشو دیدم هر بار میام توی وبلاگم بنویسم بغض می کنم و دستام می لرزه.انگار که یه درست نزدیک و عزیز همچین اتفاقی براش افتاده باشه.ببخشید اگه میاین و می بینین هنوز چیزی ننوشتم.خواستم بگم دلیل غیبتمو و اینکه زیاد دست و دلم به نوشتن نمیره...

۸ لایک:)
چرا ما کور شدیم؟
نمی دانم.شاید روزی بفهمیم.
میخواهی نظرم را بدانی؟؟
بله بگو.
به نظرم ما کور نشدیم،کور هستیم.چشم داریم اما نمی بینیم،کورهایی که می توانیم ببینیم،اما نمی بینیم.
قسمتی از رمان کوری،اثر ژوزه ساراماگو
____________________________
تیارا یعنی آراینده ی چشم.اینجا نویسنده جوجه دانشجوییست و طب دندان می آموزد و می کوشد تا چشمان خود را به زیبایی ها و خوبی ها و مهربانی ها بیاراید.به دنیای کوچک نویسنده ی این وبلاگ خوش امدید.با نگاهی زیبا بخوانیدش.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان