خدا بزرگه دختر غصه نخور
بینهایت بی حوصله ام.با همه شوخی میکنم همش ادای خندیدنو درمیارم ولی داغونم.نمیتونم این حجم از مشکلاتی رو که یهویی روی سر خانوادم آوار شده هضم کنم.بابام که یه تصادف بد داشت و عملا چیزی از ماشین مامانم باقی نمونده البته خداروشکر برای خودش هیچ اتفاقی نیفتاد.یه چندتا مشکل دیگه که فکرشون هم برام عذاب آوره و مشکل مالی بزرگی که خانواده یهویی بهش برخوردن.گاهی خوشحال میشم که دورم از خانواده چون میدونم برای حل این مشکلا هیچ کاری از دستم برنمیاد فقط اگه از نزدیک هرروز شاهد این قضایا بودم نابود میشدم.میدونم اگه اونجا بودم افسرده میشدم.بگذریم از بری که عملا داره سر موضوعی افسرده میشه و هیچکاری از دست ماها برنمیاد.اینجا هم که هستم زنگ میزنم به مامانم و میگم خدابزرگه و تا آخر مکالمه باهاش شوخی میکنم و آرومش میکنم و بعد تموم شدنش میزنم زیر گریه.دلم یه آرامش خوبی میخواد.شاید توی خانواده من از همه آرامش بیشتری باید داشته باشم.ولی من نمیتونم بیخیال خانوادم بشم.امیدوارم این اتفاقا برای کسی پیش نیاد.از ناله کردن بدم میاد ولی خستم.از ته دلم خستم.روح و روانم خستس.واسه همینه که دلم به نوشتن نمیره.خدایا خودت بهمون آرامش بده